نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده



1. دلم برای مادرم تنگ شده. با وجود اینکه دیروز دو بار تلفنی باهاش حرف زدم. هفته‌ی بعد که برگشتم خونه، براش چندتا شاخه گل نرگس می‌گیرم. گل مورد علاقه‌ش.


2. تو اتاقِ هم‌کلاسیم، یه چیزی زیر تختش به چشمم خورد. یه جامدادیِ سیاه بود که روش گل‌های رنگی‌رنگی از جنس فوم چسبونده شده بود. خود جامدادی هم با کوک‌های ناشیانه دوخته شده بود. خندیدم و ازش پرسیدم که این چیه؟ گفت که اینو خواهر کوچک‌ترش براش درست کرده. 

تاحالا ندیده بودم که اون جامدادی رو با خودش بیاره دانشگاه، ولی اگه من یه خواهر کوچولو داشتم که همچین جامدادیِ پر از مهربونی‌ای بهم می‌داد، همه جا با خودم می‌بردمش. تا مقطع دکترا!

هم‌خوابگاهی‌م هم یه خواهر کوچولوی چهار ساله داره که هروقت برمی‌گرده شهرشون براش یه چیزی میخره. یه جعبه مدادرنگی، یه بسته ماژیکِ نقاشی، یا یه اسباب‌بازی کوچیک. میگه هروقت می‌رسه خونه‌شون، خواهرش بدو بدو میاد سرِ کیفش تا ببینه چی براش گرفته. من هم با یه لبخندِ خیلی گنده این محبت برادرانه‌ش رو نگاه می‌کنم.

دلم برای خواهر کوچولوی نداشته‌م هم تنگ شده.


Mom - by ABRIL GOGO   


پ.ن1: فکر می‌کنم بخش زیادی از این دلتنگی‌ها، تقصیر کتاب ن کوچک» باشه. شاید چون مارمی منو یادِ مادر خودم میندازه، یا شاید چون بتیِ نازک‌دلِ مهربون، شبیه خواهر کوچولوی نداشته‌ای هست که همیشه آرزوش رو داشتم.


پ.ن2: 

بشنویم :)

Oh they say in the sea " :  

" There are mermaids wild and free   


پ.ن3: به مرحله‌ای رسیدم که دیگه از لوس و احساساتی بودن پست‌هام خجالت نمی‌کشم :)


نوزده سالِ پیش همین موقع، یعنی حدودا ساعت 4 بعد‌ازظهرِ هشتم بهمن، چارلی به دنیا اومد و شروع کرد به گریه کردن. از اونجایی که ظاهرا خیلی عجله داشته، کمی زودتر از به پایان رسوندن 9 ماه این کار رو انجام داد و در نتیجه وزنش موقع تولد اونقدر کم بود که پرستار‌ها فکر کردن شاید بچه ناقص باشه. قبل از تولد، قبل از اینکه سونوگرافی جنسیتش رو مشخص بکنه، قرار بوده که یه دختر باشه و اسمش هم نرگس باشه. اما هیچ کدوم از این‌ها اتفاق نیفتاد، و یه چارلیِ سالم متولد شد.

تو بچگی موقعی که پسر‌های هم‌سن و سال‌ِ چارلی با ماشین‌ها و آدم‌آهنی‌ها بازی میکردن، چارلی با عروسک‌هاش بازی می‌کرد و عاشق اونا بود. عاشقِ کارتون وینی‌پو و شخصیت‌هاش بود و چیزهای ترش هم خیلی دوست داشت. خیلی دخترونه‌ شد مگه نه؟ ولی نگران نباشین، چون بجز این موارد چارلی شبیه بقیه‌ی پسرها بود. فوتبال بازی کردن رو دوست داشت و طرفدار کارتون‌ فوتبالیست‌ها و مگامَن بود و به مادرش اصرار می‌کرد تا بذاره از این بازی‌های کامپیوتریِ بُکُش‌بُکُش بخره. تازه هنوزم که هنوزه عاشق فیلم‌های وسترنه!

چارلی برای آینده‌ش برنامه‌ی خاصی نداشت. برعکس بیشترِ پسربچه‌ها دوست نداشت یه پلیس یا خلبان باشه. مثل آگیِ فیلم Wonder هم عاشق فضا و فضانوردی نبود، به دکتر شدن هم علاقه‌ی چندانی نداشت. اما هرکس ازش می‌پرسید میخواد چیکاره بشه، می‌گفت باستان‌شناس؛ چون بنظرش کار خیلی جالبی می‌اومد.

وقتی یازده سالش تموم شد و هیچ‌ نامه‌ای از هاگوارتز براش نیومد، مطمئن شد که دیگه نمیتونه یه جادوگر بشه. برای همین هم به فکر افتاد. بالاخره که باید یه چیزی می‌شد! اون موقع عاشق خوندنِ دایرة‍‌المعارف‌ها بود. کلا دوتا دونه دایر‌ة‌المعارف داشت. یکیش راجع‌ به دایناسور‌ها بود که خیلی دوستش داشت و چندین بار خونده بودش، یکی دیگه رو هم از مدرسه‌ش هدیه گرفته بود که موضوع خاصی نداشت، مجموعه‌ای از سوالات با پاسخ‌هاشون بود. اما یه روزی مادرش یه دایر‌ةالمعارف براش خرید که درواقع یه پکیج از چندتا کتابِ کوچیک‌تر با موضوع‌های مختلف بود. از دوزیستان و وسایل نقلیه گرفته تا الکترونیک و در نهایت یک بخش به اسمِ فیزیکِ نوین». چارلی اون بخش رو خوند، و وقتی تموم شد دوباره خوندش. اونقدر اون صفحات رو خوند که دیگه سرتیترهاش رو حفظ کرده بود. بدیهیه که برای پسر بچه‌‌ای که هنوز داره درسِ علوم رو توی دبستان می‌خونه، نسبیتِ اینشتین و الکترون و پروتون و کوارک و میون جالبه؛ برای همه جالبه! اون موقع برادرهاش تازه ازدواج کرده بودن، و می‌دونید شانسی که چارلی آورد چی بود؟ اینکه یکی از زن‌داداش‌هاش دانشجوی فیزیک بود، اونم توی شریف. بنابراین هرموقع که اون زن‌داداشش می‌اومد خونه‌شون، با یه خودکار و کاغذ و کوهی از سوال می‌رفت سراغش. زن‌داداشِ چارلی خیلی قشنگ و باحوصله مفاهیم فیزیک رو با شکل و مثال برای چارلی توضیح می‌داد. اینکه فوتون چطوری گسیل میشه، نور چرا می‌شکنه و اصلا نور چطوری منتشر میشه. وقتی مادرجان میگفت چارلی! اینقدر خسته‌شون نکن!»، زن‌داداشم یه لبخند می‌زد و می‌گفت عیبی نداره بذارید بپرسه.

یکی از مامان‌بزرگ‌های چارلی – که صداش می‌کنه مامانجون - آرزوش این بود که چارلی دکتر بشه. هیچ‌کدوم از بچه‌هاش دکتر نشده بودن، و همه‌ی نوه‌هاش هم تا اون موقع رفته بودن رشته‌ی ریاضی. با اینکه دوتا نوه‌ی کوچیک‌تر از چارلی هم بود، ولی مامانجون خیلی روی چارلی حساب باز کرده بود. اما چارلی تصمیمش رو گرفته بود و می‌خواست فیزیک بخونه. اول دبیرستان تموم شد و چارلی با خوشحالی گزینه‌ی ریاضی-فیزیک» رو توی برگه‌ی انتخاب رشته تیک زد و مامانجونش رو ناامید کرد. هنوز کسی نمیدونست که توی دانشگاه چی قصد داره بخونه، یعنی چند نفر دیگه رو باید ناامید می‌کرد؟

نوزده سال بعد از میلادِ چارلی، اون مشغول خوندن رشته‌ی موردعلاقه‌ش بود. تونسته‌ بود با چنگ و دندون همه رو راضی کنه تا بذارن دنبال علاقه‌ش بره. الان چارلی نوزده سالش شده و نمی‌دونه که آینده‌ش چه شکلی میشه. میدونه که بیشتر دانشمندای فیزیک کارهای مهم‌ و انقلابی‌شون رو تا قبل از 30 سالگی انجام دادن. بنابراین کمتر از 11 سال فرصت داره، چون بعد از سی سالگی مشغله‌های زندگیش بیشتر میشن و ذهنش هم دیگه اون قدرت سابق رو نداره. 11 سال فرصت داره تا دو قرن فیزیک رو بخونه. 11 سال فرصت داره تا از شانه‌ی همه‌ی غول‌ها* بالا بره. البته اگر موقع صعود یه موقع به پایین پرت نشه.

اما مهم‌تر از همه، چارلی انتظار نداره که اینشتینِ بعدی باشه! همونطور که فکر نمی‌کنه اینشتین هیچوقت خواسته باشه تا نیوتن بعدی باشه، یا نیوتن خواسته باشه تا گالیله‌ی بعدی باشه. شاید یه زمانی این آرزو رو داشته که نوبل فیزیک رو ببره و یه روزی پوسترش رو به در و دیوارِ بزنن و همه بهش افتخار کنن، اما الان دیگه چنین چیزی نمیخواد. چون اون میل به فیزیک نیست، اسمش شهرت‌طلبیه. چارلی الان فیزیک رو صرفا بخاطر خودِ فیزیک میخونه، چون دوست داره بیشتر بدونه. می‌دونه که با احتمال خیلی زیادی ممکنه هیچوقت یه دانشمند نشه. ممکنه اصلا هیچوقت نتونه نسبیت عام اینشتین رو توی دانشگاه بخونه. این احتمال هست که یه روزی مجبور بشه که لیسانسِ فیزیکش رو بگیره و یه کارمندِ معمولی تو یه اداره‌ی دولتی بشه. یه فروشنده بشه، یه گرافیست بشه، یا هر شغل دیگه‌ای که کمترین ارتباطی با فیزیک نداره. اما حتی اگر اون روز برسه، چارلی پشیمون نخواهد بود! چون چهار سالِ تمام از رشته‌ش لذت برده. چون اون موقع هنوز میتونه پوسترِ کنفرانس سولوی 1927 رو بزنه به دیوار اتاقش، هنوز میتونه توی اوقات فراغتش مسائل فیزیک رو حل کنه، شاید نه سوالاتِ الکترودینامیکِ کوانتومی رو، ولی سوالات ساده‌ی مکانیک رو که میتونه! میتونه دست دخترِ کوچولوش رو بگیره و ببردش زیرِ آسمون شب و صورت فلکی کسیوپیا (ذات‌الکرسی) رو بهش نشون بده و افسانه‌ی یونانیش رو براش تعریف کنه که چطور پوسایدون – خدای دریاها – از دست آندرومدا – دختر کسیوپیا – عصبانی میشه و اون رو به یه صخره وسط دریا به زنجیر می‌کشه تا اینکه آخرسر پسر زئوس میاد و نجاتش میده. میتونه موقع بازی کردن با تیله‌های شیشه‌ای، قانون بقای تکانه‌ی خطی رو به دخترکش یاد بده و میتونن باهم دیگه کلی آزمایش بامزه و احمقانه انجام بدن و خونه رو به گند بکشن! چارلی شاید نتونه یه فاینمن بشه، ولی آیا نمیتونه حداقل پدرِ یه فاینمن باشه؟ :)



* جمله معروف نیوتن: اگر من توانسته‌ام جاهای دورتری را ببینم، به این دلیل است که بر شانه‌‌ی غول‌ها ایستاده‌ام.» که منظورش از غول‌ها دانشمندانِ قبلی‌ای هست که نیوتن از دست‌آوردهاشون استفاده کرده. اگر موقع نیوتن ده‌ها غول وجود داشت، الان هزاران‌ غول وجود داره. برای همینم سنِ برنده‌های نوبل افزایش پیدا کرده! الان خیلی بیشتر طول میکشه تا از شانه‌های این هزاران غول بالا برن و به راسِ هرم برسن.


پ.ن1: عنوان پست آشنا هست مگه نه؟ وقتی داشتین آخرین صفحاتِ هری پاتر و یادگاران مرگ» رو ورق میزدین بهش برخوردین :)

پ.ن2: چرا دختر کوچولو؟ نمیدونم! شاید چون تازه فیلم Interstellar رو دوباره دیدم و همه‌ش چهره‌ی مورف» میاد توی ذهنم. یا شاید هم چون وقتی حرف از کسیوپیا میشه، یاد کَسی» توی کتاب موج پنجم» می‌افتم. یا شاید هم بخاطر اینکه حس میکنم اینجور چیزها برای یه دختربچه جالب‌تره تا یه پسربچه.

پ.ن3: اگر احیانا از این پست مفهوم ناامیدی» برداشت کردین باید بگم که سخت‌ در اشتباهین! اتفاقا الان در امیدوارانه‌ترین حالت خودمم :)

پ.ن4: میدونم میدونم! دیگه شور فیزیک و این‌ها رو در آوردم و تمامِ پست‌هام شبیه همدیگه شده. برای همین هم کامنت‌های این پست رو می‌بندم :)) اما این حرف‌ها رو حتما باید روز تولدم می‌گفتم. چون احتمالا تا چندوقت فرصت پست گذاشتنِ دوباره پیدا نکنم.

پ.ن5: به طرز معجزه‌آمیزی درست روزِ قبل از نهایی شدن نمرات، 1 نمره به یکی از درس‌هام اضافه شده و دلیلش رو نمیدونم. یک جور هدیه‌ی تولد بوده مثلا؟ :)) در هر صورت، این یعنی در کمال ناباوری معدل الف شدم! خیلی میلی‌متری!


یک ترم گذشت. آیا هنوز از رشته‌م خوشحالم؟ بله! به همون اندازه‌ی روزِ اول :)

ترمِ اول چندتا هایلایتِ خیلی مهم داشت.

     1. اولیش کتابخونه‌ی دانشکده‌مون بود. اولین بار شاید کمی نا‌‌امید کننده بنظر میومد؛ قفسه‌های چوبی کتاب تا سقف نمی‌رسیدن و راهروهای بین قفسه‌ها هم اونقدر طولانی نبودن که نشه انتهای سالن رو دید. ولی خب بعد فکر کردم اینجا که هاگوارتز نیست؛ یه دانشگاهِ معمولی توی دنیای ماگل‌هاست. با اون عملکردِ درخشانت توی کنکور همینم از سرت زیاده چارلی! اولین چیزی که توی سیستم کتابخونه سرچ کردم این بود: Feynman Lectures on physics» دکمه‌ی جست‌وجو رو زدم و منتظر بودم تا با عبارت کتابی با این عنوان یافت نشد» مواجه بشم. اما نشدم! موجود بود و آدرسِ کتاب رو روی کاغذ یادداشت کردم: QC23.F4». پیدا کردنش کمی زمان برد، چون طول کشید تا با سیستم کدگذاری قفسه‌ها آشنا بشم و بفهمم که به سمتِ کدوم طرف شماره‌ها زیاد میشن و من هم نمیخواستم از آقای کتابدار کمک بگیرم چون پیدا کردن اولین کتاب تجربه‌ی مهمی بود، میخواستم خودم انجامش بدم. بالاخره پیداش کردم! چون قطعش بزرگ بود به طور افقی توی قفسه گذاشته شده بود، برای همینم دیر پیداش کردم؛ چون عطفِ کتاب به سمتِ بیرون نبود تا بتونم عنوانش رو بخونم. دو نسخه از جلدِ اولش توی قفسه‌ها بود، و یه نسخه هم از جلد دومش. پس جلد سوم کجا بود؟ قبل از اینکه اون حسِ کمال‌طلبانه‌م شروع بکنه به داد و بیداد کردن، به خودم یادآوری کردم که بفرض هم جلد سوم موجود باشه بازم در حال حاضر فرقی برام نمی‌کنه. جلد سوم درباره‌ی مکانیک کوانتومه؛ و من در بهترین حالت ترم چهارم کوانتوم دارم. الان فقط میتونستم به علائم ریاضی و نمودارهاش نگاه کنم.

با خوشحالی کتاب رو بردم پیش‌آقای کتابدار و کارت دانشجوییم رو هم بهش دادم. یه نگاهی به کارتم انداخت: ورودی‌ای؟» گفتم بله! گفت که هنوز اطلاعات ورود‌ی‌ها وارد سامانه نشده. پرسیدم خب کی وارد میشه؟» گفت احتمالا اواسط آبان!».  آر یو کیدینگ می؟ :| یک‌ ماهِ دیگه؟ 

وقتی بالاخره تونستم از کتابخونه کتاب بگیرم اونجا تبدیل شد به پناهگاهم. اوقاتِ بیکاریم بینِ قفسه‌ها چرخ میزدم، کتاب‌هایی که عنوانشون جذبم میکرد رو بیرون میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، بعد اسمشون رو توی یادداشت‌های گوشیم می‌نوشتم تا بعدا برم سراغشون. بیشتر این کتاب‌ها انگلیسین چون بخش فارسی کتابخونه بیشتر کتاب‌های درسی و رفرنس داره تا کتاب‌هایی که درباره‌ی مفاهیم علمی توضیح میدن. اونقدر اونجا چرخ زدم که عملا اکثر اوقات نیازی به جست‌جو توی کامپیوتر ندارم، میدونم کجا باید دنبال چی بگردم. در نتیجه‌ی همه‌ی این گشت و گذارها الان یه لیستِ بلندبالا از اسم کتاب‌هایی دارم که باید به مرور بخونمشون. اونقدرا هم که بنظر میرسه وقتِ زیادی ندارم!

این‌هایی که گفتم برای کتابخونه‌ی علوم بود. کتابخونه‌ی علوم فقط‌ کتاب‌های علمی و تخصصی داره. اما یه بهشتِ دیگه هم اینجا هست به اسم کتابخونه‌ی مرکزی که کتاب‌های عمومی رو داره. داستان و فلسفه و تاریخ و غیره. و یک خانوم کتابدارِ خیلی مهربون اونجا هست که از همون روزِ اول به چارلی لطف داشت و بهش اجازه داد که کتاب ببره :) گاهی اوقات هم که ظرفیت سه‌تا کتابِ کارتم پره، بهم اعتماد میکنه و اجازه میده که بدون کارت کتاب ببرم؛ و درکنارِ همه‌ی این‌ها همیشه خیلی خوش‌اخلاق و لبخند به لب هست :) 

فقط یک موردِ آزار دهنده وجود داره و اونم اینه که با توجه به کارتِ پشتِ کتاب‌ها، توی بعضی از کتاب‌هایی که من امانت میگیرم، عملا تنها کسیم که توی یک دهه‌ی اخیر اون کتاب رو امانت گرفته :| چرا باید نفر قبل از من که درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو گرفته برای سال 88 باشه؟ یعنی ده سالِ تمام دانشجو‌های فیزیکِ اینجا داشتن چیکار میکردن پس؟ آیا مشکل فقط انگلیسی بودنشه؟ اگر آره پس چرا خیلی از کتاب‌های فارسی هم همینطورن؟ چرا بیشتر از همه کتاب‌های رفرنس درسی از کتابخونه گرفته میشه؟ اینجا حتی کتابی هست که آخرین تاریخ به امانت گرفته شدنش سالِ تولد منه! وقتی همچین کتاب‌هایی رو بر میدارم غبارِ روشون رو با دستم پاک میکنم، لبم رو به صفحاتشون نزدیک می‌کنم و آروم زمزمه میکنم: دیگه تنها نیستین؛ من قراره بخونمتون.»


     2. دومین هایلایت استاد خیلی عزیزِ شیمی‌ بود؛ با اون موهای موج‌دارِ اینشتین‌وارش که از روی اون‌ها می‌شد تشخیص داد که آیا الان موقع خوبیه برای رفتن به دفترش و پرسیدنِ سوال یا نه. اگه موهاش آشفته و درهم برهم بود، یعنی به یه مشکلی برخورده و الان اصلا موقع خوبی نیست D: اما در مواقع دیگه با دیدنم لبخند می‌زد و با روی باز ازم استقبال می‌کرد. یکبار فقط رفتم دفترش و اجازه گرفتم قاب عکس‌های روی دیوارش رو ببینم. برام جالب بود که بیشتر تابلوهای توی دفتر یک استادِ شیمی، فیزیکدان‌ باشن. پلانک، شرودینگر، اورستد، فارادی، دوبروی و بقیه‌ای که یادم نمیاد. از شیمی‌دان‌ها هم فقط لاووازیه یادم مونده. شاید این همه تصویر فیزیکدان بخاطر این بود که گرایش استادمون درواقع شیمی-فیزیک بوده؛ یا شاید هم بخاطر اینکه فیزیک آنچنان تاثیری توی شیمی مدرن داشته که غیر ممکنه بشه نقشش رو نادیده گرفت. 

من سر کلاس‌ها به طورِ دیوانه‌واری سوال می‌پرسم! نه اینکه بخوام خودنمایی کنم یا وقت رو بگیرم؛ سوال می‌پرسم چون کوچکترین ابهامی رو نمیتونم تحمل کنم. همه چی باید واضح و مشخص و منطقی باشه. میگین توی هیبریداسیون الکترون برانگیخته میشه و میره تو یه اوربیتال دیگه؟ بسیار خب؛ باید بگین که انرژی لازم برای برانگیخته شدنش رو از کجا میاره. متوجه منظورم می‌شین؟ من نمیتونم یک سری گزاره‌های از پیش تعیین شده رو همینطوری بپذیرم. استاد شیمی‌مون کاملا من رو درک میکرد. سر کلاس‌هاش میتونستم خودم رو کنترل نکنم و سوال بپرسم و سر جزئیات باهاش بحث کنم. اونقدری که بعضی جاها خودم کاملا احساس میکردم که دیگه دارم گندش رو در میارم و یه ربعه که کلِ کلاسو معطل خودم کردم. مطمئن نیستم که استاد شیمی‌مون فاینمن رو میشناخت یا نه، اما چیزی که مشخصه اینه که توی شیوه‌ی تدریس از اون جمله‌ی فاینمن پیروی می‎کرد: اصول رو درس بده، نه فرمول‌ها رو!»


     3. اونقدر توی این یه ترم چای خوردم که بعید میدونم حتی یک اتمِ آهن هم توی بدنم مونده باشه :| بدونِ مادرجانی که کنترلم بکنه، خودم رو توی چای غرق کردم. بنظرم بزرگترین اکتشاف بشری نه آتش هست نه الکتریسیته، بلکه چایه!


     4. شب امتحانِ فیزیک بچه‌های مهندسی برام شب خیلی خوبی بود! من قبلا امتحان فیزیکم رو داده بود و اون موقع به شدت از دست خودم عصبانی بود. امتحانم رو خراب کرده بودم و احساسِ یه کودن رو داشتم که به زور داره خودش رو می‌چسبونه به فیزیک، درحالی که واقعا بهش تعلق نداره. این احساس بد رو داشتم، تا اینکه شب امتحان قرار شد من فصل 10 و 11 فیزیکِ هالیدی رو برای یه عده از دوستانِ هم‌خوابگاهی توضیح بدم که آخرین فصل‌های تدریس شده توی ترم اول بود و اکثرا توش مشکل داشتن. یه لیوان چایی ریختم، نگاه سریعی به جزوه‎ی خودم انداختم، آستین‌های لباسم رو تا کردم و شروع کردم به توضیح دادن. از حرکت دورانی شروع کردم، و بعد رفتم سراغ مرکز جرم و نهایتا گشتاور. اونقدر خوب و روون توضیح دادم که خودم از خودم انتظار نداشتم. بعد با خودم فکر کردم به جهنم که توی محاسبات اشتباه کردم یا زمان کم آوردم برای حل سوال؛ همین که مفاهیم رو اینقدر خوب فهمیدم کافیه! این چیز کمی نبود، من واقعا می‌دیدم کسایی رو که با مسائل کار-انرژی مشکل داشتن، چون هنوز ارتباط بین کار و انرژی رو کامل درک نکرده بودن. یا کسایی که از فصل گشتاور در حد مرگ می‌ترسیدن، چون نتونسته بودن بین این فصل و دینامیک ارتباط برقرار کنن. نیازی نبود تا دو سری فرمول حفظ کنن، فقط کافی بود کمیت‌های هم ارزِ حرکت انتقالی توی حرکتِ دورانی رو توی معادلات قبلی جایگزین کنن. اون شب جزو معدود شب‌هایی بود که از خودم راضی بودم!


     5. جلسه‌ی آخر آزمایشگاه فیزیک کاشف به عمل اومد که استادِ استادِ آزمایشگاهمون، شاگرد لویی دوبروی بوده. خودِ خودِ لویی دوبروی! اون لحظه خیلی عجیب بود، که فهمیدیم یک ترمِ تمام استادی داشتیم که با یک واسطه به یکی از بنیانگذاران فیزیک جدید می‌رسید.


    6. هایلایت آخر، یک دوستِ خیلی خوبه. یک ناجی! اوایلی که من اومدم دانشگاه توی یه بحران بودم؛ می‌ترسیدم با دور شدنم از خونه، آخرین رشته‎های اعتقاداتم هم پاره بشه، اما نشد. یک دوست به نجاتم اومد و بهم کمک کرد تا دوباره رشته‌های اعتقادیم رو محکم کنم. حتی خودش هم خبر نداره که همچین کمکی بهم کرده، ولی من کلی ازش ممنونم!



پ.ن1: همه‌ی نمره‌هام تا الان اومده. فقط  0.16 تا معدل الف شدن فاصله داشتم. یعنی فقط کافی بود که در مجموع توی امتحانات 2 نمره بیشتر می‌گرفتم. 


پ.ن2: من واقعا دنبال یه معادل فارسی مناسب برای کلمه‌ی هایلایت» گشتم ولی چیزی به ذهنم نرسید. نقطه‌ی روشن مثلا؟ 


پ.ن3: بین دو ترم فرصت خوبی پیش اومد تا بالاخره درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو بخونم. اینکه چرا زودتر نخوندمش بخاطر این بود که حس می‌کردم قبل از خوندنش بهتره یه پیش زمینه از موضوعاتش داشته باشم، و حالا که فیزیک 1 رو خوندم، فکر میکنم زمان مناسبی باشه :)



پ.ن4: شکل‌های توی بک‌گراند وبلاگ، نمودارهای فاینمن هستن که برهم‌کنش بین ذرات زیراتمی رو به صورت شماتیک نشون میدن. پشتِ هرکدوم از این شکل‌های ساده و بامزه، انبوهی از محاسبات ترسناک ریاضی وجود داره که حدود 4 سال وقت دارم خودم رو براشون آماده کنم :)


دو هفته‌ی پیش فاجعه بود. میخواستم پست

بلوف» رو بازنشر کنم. بعدش تصمیم گرفتم که نه؛ یک پست بذارم و تمامِ صفحه رو پر کنم از غرغر. درباره‌ی اویلر میگن که اویلر بی هیچ کوششی، و به همان سهولت که آدمی نفس می‌کشد و عقاب خود را در هوا نگه می‌دارد، محاسبه می‌کرد.» چارلی هم به همون سهولت در محاسبات اشتباه می‌کنه. توی امتحانِ فیزیک منفی‌ها رو لحاظ نمی‌کنه، توانِ 2 ها رو از قلم میندازه، و در نهایت برای اینکه فضاحت رو به حدّ اعلی برسونه، به ترتیب یه j ،i و k در محاسباتش ضرب میکنه تا جوابِ ضرب داخلی رو یک بردار بدست بیاره! میخواستم غر بزنم که امتحان به اون مضحکی رو خراب کردم.


تب و گلو دردم یک هفته طول کشیده بود و میخواستم غر بزنم که پس این آمپول‌ها و آنتی بیوتیک‌ها دارن توی بدنم چیکار میکنن؟ و تازه اولین باری هم بود که مریض شده بودم و مادرجانی کنارم نبود تا مراقبم باشه و به زور لیمو شیرین بهم بخورونه. تا اون موقع عملا یه ته‌تغاریِ لوس حساب می‌شدم. میخواستم غر بزنم و بگم که آخرِ هفته‌ها توی خوابگاه افتضاحه. دلت می‌گیره و بجز پناه بردن به کتاب کاری نمیتونی بکنی. دانشکده بسته‌ست و هیچ جای درست و حسابی برای درس خوندن توی خوابگاه نیست. حتی یک ساعت خواب ظهر هم بخاطر سر و صدای بقیه تبدیل به یه آرزو میشه. میخواستم غر بزنم که دلم یکی از اون خلوت‌های نیوتن‌وار میخواد. میخواستم غر بزنم که اتاقمون شب‌ها تبدیل میشه به کازینو! تا اینجا مشکلی نیست، اصلا اونقدر با اون ورق‌های کوفتی بازی کنید تا رنگشون بره! حداقل موقع بازیتون آهنگ نذارید. یه بدبختی اینور روی تخت داره حساب و کتاب میکنه! میخواستم غر بزنم که دلم برای خونه و شهرم تنگ شده. میخواستم غر بزنم که چرا من اینقدر خنگم که برای درست کردن آب‌نمک برای گلوی ملتهبم، پنج دقیقه‌ی تمام صبر میکنم تا آبِ لوله داغ بشه؛ درحالی که از شیمی دوم دبیرستان میدونستم که وابستگی میزان انحلال‌پذیری نمک به دما ناچیزه!» 

میخواستم غر بزنم که چرا اینجا مثل شهر خودم یه حرم نداره که وقتی دلم میگیره برم بشینم روی سکوی حجره‌های دور تا دورِ صحنش و به گنبدِ طلاییش خیره بشم و با بانویِ زیر گنبد درد و دل کنم؟ میخواستم غر بزنم که خیلی وقته به رفقای شهیدم توی دانشگاه سر نزدم، با اینکه هر روز از بیست متریشون رد میشم. میخواستم غر بزنم که چرا اینقدر بین یک بچه مذهبیِ معتقد و یک دانشجوی فیزیکِ متریالیست‌طور نوسان میکنم؟ 

اما پنل وبلاگم رو باز نکردم و هیچ کدوم از این غرها رو ننوشتم. بجاش بعد از ظهرِ یک پنجشنبه‌ی خیلی بد، در حالی که تب داشتم کاپشنم رو پوشیدم و شال گردنِ گریفیندوریم رو دور گلوی ملتهبم پیچیدم. شال گردنِ من قرمز و زردِ راه راه نیست و یه شیردال هم روش گلدوزی نشده. زرشکی و مشکیِ راه راهه اما من دوست دارم صداش کنم شالِ گریفیندوری. بعد از زیرِ تختم کتاب ن کوچک» رو که از کتابخونه‌ی دانشگاه گرفته بودم برداشتم و از خوابگاه زدم بیرون! یه لیوان شیر کاکائوی داغ خریدم و نشستم توی میدون اصلی و سنگفرشِ شهر و کتاب رو شروع کردم. نِ کوچک همون چیزی بود که اون موقع نیاز داشتم. پنج‌تا خواهر (چیزی که من هیچوقت نداشتم!) و یه مادر که هوای همو همه جوره دارن و زندگیشونو از بین همه‌ی مشکلات عبور میدن. با وجود تمهیدات لازم ولی باز سردم شد. رفتم توی مسجدِ جامع شهر و تا موقع اذان کتاب خوندم. بعدش هم نمازو به جماعت خوندم و زیرِ بارون برگشتم به خوابگاه، درحالی که داشتم به یه آلبوم از آهنگای کلاسیکِ کریسمس گوش میکردم؛ چون چند فصل اول کتاب حال و هوای کریسمس داشت. یه حسن ختام، برای یه روزِ بد!

اصلا قصدِ این رو نداشتم که بگم از رشته‌م دلسرد شدم. هنوز همونقدر اشتیاق دارم! اما مثل عشقِ پرشوری که بعد از وصال تبدیل به یه جریانِ عمیق و آرام میشه، رابطه‌ی من و فیزیک هم داره از جوش و خروش میفته و در عوض ریشه میگیره. شاید دیگه با دیدنِ قابِ عکس نیوتن روی دیوار چشمام برق نزنه، ولی وقتی توی پرسه‌های بی‌هدفِ همیشگیم توی کتابخونه (به قصدِ شکارِ کتاب) چشمم به اصولِ ریاضیِ فلسفه‌ی طبیعی» میفته قلبم تند تند میزنه. اگر فیزیک یک دین می‌بود، بدون شک اصول» می‌شد کتابِ مقدسش. شاهکارِ نیوتن رو باز کردم و به شکل‌های هندسی پیچیده‌ش خیره شدم. یاد جملات کتاب‌هایی که درباره‌ی نیوتن خوندم افتادم. اینکه نیوتن میتونست بدون این هندسه‌ی پیچیده و با حسابانی که ابداع کرده بود (به قول خودش فلاکسیون!) مسائلش رو حل کنه، اما این کار رو نکرد. چون خطرناک ترین کار ممکنه اینه که ایده‌های انقلابی رو با روش‌های انقلابی مطرح کنی!»

روزی که یه چمدون از توی کمد برداشتم تا برای دانشگاه وسایلم رو جمع کنم، وقتی چمدون رو باز کردم دیدم که یه کاغذ ته چمدونه. یه فال از حافظ بود.


من به فال کوچکترین اعتقادی ندارم. و اون روز هم با خودم گفتم که چی داره میگه این برگه؟ تردید و دلسردی کجا بود؟ من تازه میخوام توی رشته‌ی موردعلاقم درس بخونم! اما این برگه رو نگه داشتم چون به هر حال دلخوش کننده بود. و از کاری که کردم خوشحالم، چون میتونم توی همچین روزهای بدی به این نوشته‌های سبز رنگ نگاه کنم و لبخند بزنم! حالا اگر همزمان آهنگ A Million Dreams هم گوش کنم که چه بهتر :))

+ پست ناخوشایند شروع شد، اما امیدوارم موقع خوندن خط‌های آخر لبخند زده باشید، چون من داشتم لبخند میزدم :)

I - اگر از چارلی بپرسید که این روز‌هاش رو با چی میگذرونه، عنوان پست رو بهتون میگه؛ چای، فیزیک و بیسکوییت کِرِم‌دار (هرچند از هر نوع بیسکوییت دیگه‌ای هم استقبال میکنه!). حدودا نصف ترم اول گذشته و هنوز همون‌قدر خوشحال و با انگیزه هستم که روز اول بودم. به من هشدار داده شده بود که ممکنه فیزیک اون چیزی نباشه که فکر میکنم، اما دقیقا همون چیزیه که فکر میکردم! من تصویر روشنی از فیزیک داشتم؛ میدونستم که همیشه از اون نتایج و پدیده‌های هیجان‌انگیزی که توی کتاب‌های علمیِ عامه‌پسند هست خبری نیست. من حتی همین فیزیکِ کلاسیکِ خشک، قاطع و نظام‌مند رو هم دوست دارم. اصلا چرا باید ناامید می‌شدم؟ مگه هر چیزی رو اینطوری شروع نمیکنن؟ مگه طراحی رو با کشیدن دایره‌ها و اشکال هندسی شروع نمیکنن؟ برنامه‌نویسی رو با معرفی انواع متغیر‌ها شروع نمیکنن؟ یا مثلا عکاسی رو با مثلثِ نوردهی شروع نمیکنن؟

  • شما بیش از اندازه سخت‌گیر و بلند پروازید. نمی‌توان از مشکل‌ترین قسمت فیزیک شروع کرد و انتظار داشت که بقیه‌ی آن خودبه‌خود مثل میوه‌ی رسیده توی دامنِ آدم بیفتد. از حرف‌هایتان اینطور می‌فهمم ک به نظریه‌ی نسبیت و مسائل اتمی علاقه‌ دارید، اما توجه داشته باشید که حوزه‌هایی از فیزیک جدید که گرایش‌های بنیادی فلسفی را مورد تردید قرار می‌دهد و مفاهیم بسیار گیرا و جالب طرح میکند منحصر به این دو نیست. راه رسیدن به این حوزه‌ها دشوارتر از آن است که ظاهرا شما فکر می‌کنید. باید با فراگرفتن فیزیک متعارف، که کاریست حقیر و در عین حال رنجبار، کار را آغاز کنید.»
بخشی از کتاب جزء و کل» نوشته

ورنر هایزنبرگ. این حرف‌ها رو

آرنولد سامرفیلد، استاد فیزیک دانشگاه مونیخ، در اولین ملاقاتش به هایزنبرگ میگه. تصور اینکه فیزیکدان بزرگی مثل هایزنبرگ هم در ابتدای کار اینقدر عجول بوده امیدوار کننده‌ست :)

من مدت‌ها دنبال این کتاب بودم، و وقتی بالاخره توی یه کتابفروشی پیداش کردم، میخواستم فروشنده رو بغل کنم! یک موقع با جز از کلِ استیو تولتز» اشتباه نشه! جزء و کل مجموعه خاطرات، افکار و بحث‌های هایزنبرگ درباره فیزیک و به طور کلی علمه. خاطراتِ خودش از روزهای اولی که تصمیم به تحصیل در رشته فیزیک میگیره، ماجراهای دیدارش با دانشمندای بزرگی مثل پائولی، بور، اینشتین، شرودینگر و بحث‌های علمی - فلسفی‌ای که باهم داشتن. فصل جالبی هم داره به اسم علم و دین» که خوندنش خیلی جالبه. گفتگوی گروهی از بنیانگذارانِ مکانیک کوانتومی رو درباره‌ی دین تعریف میکنه؛ از دیدگاهِ خیلی تندِ دیراک که به قولِ مارکس معتقده دین افیون توده‌هاست» گرفته تا پلانک که یه مسیحیِ معتقد بوده و بنظرش علم و دین به هیچ‌وجه باهم تعارضی ندارن.


* * *


II - در انتظار شروع کلاس بعدی، روی پله‌های وسطِ دانشکده نشسته بودم و داشتم همون جزء و کل» مذکور رو میخوندم که یه پسری از جلوم رد شد، و بعد دوباره عقب عقب برگشت و به جلدِ کتابم نگاه کرد. چندان عجیب نبود، تا اون موقع چند نفر دیگه کتاب رو با جزء از کل» اشتباه گرفته بودنش و ازم پرسیده بودن که نظرم درباره‌ی کتاب چیه، چون تعریفش رو زیاد شنیده بودن. من هم توضیح می‌دادم که این جزء و کل» هست و نه جزء از کل». جزء از کل» یه رمانه، تعداد صفحاتش سه برابرِ اینه و قیمتش هم پنج برابر!

اما این پسر انگار اشتباه نمیکرد؛ با هیجان به جلدِ کتاب نگاه کرد و ازم پرسید که اینو از کجا خریدم؟ بهش گفتم که از یه کتابفروشی توی قم. بهم گفت که دانشجوی ارشدِ فیزیکه و خیلی دنبال این کتاب بوده و ازم خواست که هروقت برگشتم شهرمون یه نسخه براش بخرم و اون هزینه‌ش رو بهم میده. شماره‌ش رو بهم داد و آخرش هم گفت که خیلی حال کرده از اینکه دیده من دارم این کتاب رو میخونم.

کتاب رو براش خریدم، ولی تصمیم گرفتم که بهش هدیه بدم. کتابش قیمتِ زیادی نداشت و بجز اینا، از اینکه یکی دیگه هم این کتاب رو می‌شناخته و دنبالش بوده اونقدر خوشحال بودم که می‌خواستم یه جوری احساساتم رو نشون بدم؛ و چه چیزی بهتر از یه هدیه‌ی فیزیکی؟ روی صفحه‌ی اول کتاب، یه جمله از فاینمن رو براش نوشتم:

سین» خیلی مبادی آدابه. از دمِ درِ کتابخونه‌ی مرکزی تا راه پله، داشتم بهش اصرار میکردم که هدیه رو بپذیره :| میگفت همین‌ که رفتم و کتاب رو براش تهیه کردم در حقش لطف کردم و نیازی به هدیه دادن نیست. من بهش گفتم که این کتاب برام ارزشمنده و دوست دارم به یکی هدیه بدمش. و در آخر هم برای اینکه راضیش کنم گفتم که به چشم یه سرمایه‌گذاری بهش نگاه کنه و در عوض بعدا ازش کتاب قرض می‌گیرم! بالاخره قبول کرد و بعد از کلی تشکر، گفت که کتاب‌های این سبکی زیاد داره و هروقت بخوام میتونم ازش بگیرم. بعد ازم پرسید که آیا درسنامه‌های فیزیک فاینمن رو خوندم؟ و وقتی بهش گفتم که با انگلیسی مشکلی ندارم و زبان اصلیش رو از کتابخونه دانشکده گرفتم، خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت تا جایی که میتونم کتاب‌ها رو به زبان اصلی بخونم!

دفعه‌ی بعدی که سین» رو دیدم، دو روز بعد توی بوفه بود. من صبحونه نخورده بودم و یه چایی و یه بسته بیسکوییت کرمدار دستم بود که دیدمش. تعارف کرد که روی صندلی کنارش بشینم. از بیسکوییتی که بهش تعارف کردم بر نداشت و تشکر کرد. ازم پرسید که نظرم درباره‌ی کتاب چیه و منم بهش گفتم که خیلی ناامید کننده‌ست. و بعد توضیح دادم که یعنی باعث شده از خودم ناامید بشم وقتی که ذهنِ باز و نگرش فیلسوفانه‌ی هایزنبرگ رو زمانی که هم سن و سال خودم بوده، با الانِ خودم مقایسه میکنم. بهم گفت که زمان و جغرافیایی که هایزنبرگ توش بزرگ شده رو با الان مقایسه نکنم. گفت که اون موقع اروپا درحال تغییرات مهمی بوده و باعث شده که بخشِ زیادی از جامعه‌ی اون زمان با چنین مسائل علمی و فلسفی‌ای آشنا باشن. به عبارتِ دیگه، هایزنبرگ به اقتضای محیط و فضایی که توش بوده همچین نگرشِ عمیقی داشته و اینکه الان من مثلِ اون نیستم، تقصیر من نیست.

بعد بحثمون کشیده شد به فلسفه. بهش گفتم که میخوام فلسفه بخونم، آیا کتابِ خوبی برای شروع یادگیری منطق سراغ داره؟ و در کمال تعجب بهم گفت که نیازی نیست با منطق شروع کنم! گفت که به عنوان یه دانشجوی فیزیک لازم نیست اون بخشی از فلسفه رو که به قول خودش من وجود دارم، تو وجود داری و.» هست بخونم. گفت اینکه سیرِ پیشرفت علم رو از دورانِ باستان تا الان مطالعه کنم، بهم نگرش فلسفی بیشتری میده؛ و قرار شد که بعدا چندتا کتابِ خوب درباره‌ی فلسفه‌ی علم و تاریخ علم بهم معرفی کنه.

و من کاملا خوشحالم از اینکه اون روز روی اون پله نشسته بودم و اون کتاب رو می‌خوندم و یک پسری چشمش به جلدِ کتابِ من افتاد!


* * *


III - بجز سین» یک دوست ترم بالایی دیگه هم پیدا کردم، میم»! اما این بار ماجرا ساده‌تر از این حرفا بود. خیلی فوری دنبال یه شارژر می‌گشت، من شارژرم رو بهش دادم، و اونم با اوریگامی یه پروانه‌ی صورتی و یه اژدهای سبز رنگ برام درست کرد و بهم داد. میم» رشته‌ش آماره و داره روی پایان نامه‌ی ارشدش کار میکنه. به صورتِ آزاد توی کلاس ریاضی 1 ما شرکت میکنه و مهارت زیادی توی اوریگامی داره! تقریبا تو هرجای دانشکده یه اثری ازش دیده میشه؛ یه گلدون با گل‌های کاغذی روی میزِ بوفه، یا سازه‌های کاغذیِ انتزاعی توی دفتر اساتیدِ گروه ریاضی.

از مزایای داشتن دوستی که 6 ساله داره توی دانشکده چرخ میزنه اینه که کلی سوراخ سنبه و ترفند بلده. دانشکده ما چندتا حیاط خلوت کوچیک و خیلی قشنگ بین ساختمون‌های پیچ‌ در پیچش داره که به دلایلِ نامعلوم، همیشه‌ی خدا درشون قفله. یه جورایی نقشِ

secret garden رو توی دانشکده ایفا میکنن! از قضا کلید موتورِ میم» به یکی از این درها میخوره. هر از گاهی با میم میریم توی اون حیاط خلوتِ باصفا (که الان منظره‌ش پاییزی شده) و روی نیمکتِ سبز رنگش می‌شینیم و حرف میزنیم، یا حتی هیچی نمیگیم. فقط می‌شینیم و نگاه می‌کنیم.

برعکس سین»، میم» خیلی اهلِ بحثای علمی - فلسفی نیست. هرچند اطلاعات خوبی هم داره. یکبار توی سلف موقع ناهار به زور به حرف گرفتمش و درباره‌ی ریاضیات و ریاضیدان‌های مشهور باهم حرف زدیم. اون از گودل گفت که با استفاده از ریاضیات اثبات کرده که چیز‌هایی هست که نمیتونیم اثباتشون کنیم؛ و من هم بهش گفتم که از هیلبرت خوشم نمیاد، بخاطر اون جمله‌ای که درباره‌ی فیزیکدان‌ها گفته: فیزیک سخت‌تر از اونیه که به فیزیکدان‌ها سپرده بشه». تا چند دقیقه داشت به این جمله می‌خندید. گفتم که از پوآنکاره هم خوشم نمیاد، بخاطر اون نقل قولش که میگه: ریاضیدان‌ها ساخته نمیشن، متولد میشن». از جبرِ توی جمله‌ش متنفرم! یعنی اگر به طور مادرزاد ریاضیدان نباشی دیگه شانسی توی ریاضیات نداری، دیگه مهم نیست که چقدر تمرین و تلاش بکنی! و چیزی که بهش نگفتم این بود که بنظرم کلا ریاضیدان‌ها خیلی مغرورن. فیزیکدان‌ها تواضع دارن، چون خودشون رو صرفا کاشفِ روابط طبیعت میدونن. اما ریاضیدان‌ها جوری حرف میزنن که انگار خودِ خدان!

میم کمدش رو توی دانشکده بهم نشون داد. یه کمدِ کوچیک که قفلش خراب بود و توش همه‌چی پیدا میشد. ماهیتابه، لیوان، فلاسک، کلی کتاب و کلی کاغذ. بهم گفت که این کتابا دیگه به کارش نمیاد، اگه چیزی هست که به دردم میخوره میتونم بردارم. یه کتاب و یه مجله که چشمم رو گرفت برداشتم. کتاب جبر خطیِ هافمن که ما توی فیزیک اصلا درسش رو نمی‌خونیم ولی خودم همیشه بهش علاقه داشتم؛ و اصلا کی میدونه؟ شاید یه روزی در آینده به دردم خورد. خیلی از اوقات شاخه‌های در ظاهر بی‌ربطِ ریاضیات راه نجات مشکلاتِ فیزیک بودن. و شماره‌ی 61 نشریه‌ی فرهنگ و اندیشه‌ی ریاضی» که مطالب جالبی داشت و بجز قسمت‌های اثباتیِ ریاضیاتش، بقیه مطالبش رو خوندم. یه پرونده درباره‌ی افسانه‌گرایی در ریاضیات» و یه مطلب هم درباره‌ی ریاضیدانای بزرگِ ولی گمنام آمریکایی داشت. اولِ نشریه یه جمله داشت که خیلی خوب بود! و برام عجیب بود که تاحالا بهش فکر نکرده بودم: این دیدگاه که ریاضیات درست است ولی صادق نیست، نتایج فلسفی دارد. نخست آنکه ریاضیات تعهد هستی شناسانه ندارد.» این جمله برای منِ دانشجوی فیزیک بیشتر ملموس بود. اینکه ممکنه من ریاضیات رو درست به کار ببرم، ولی نتایج درستی نگیرم! ریاضیات قسم نخورده که همیشه حقیقت رو به من نشون بده. ریاضیات درسته، ولی صادق نیست!

و بارِ دیگه، من خوشحالم که اون روز شارژر همراهم بود؛ اغلب اوقات شارژر با خودم نمیارم دانشگاه!


* * *


IV - قبلا از استادِ شیمیِ دوست‌داشتنی‌مون گفته بودم، که هروقت فرصتی پیدا میکنم انبوه سوالاتم رو به سمتش سرازیر میکنم و اونم همیشه با حوصله جوابمو میده. خب، حداقل اغلب» با حوصله جوابم رو میده! بجز موقعی که با سرعت داشت به سمت سرویس بهداشتیِ اساتید میرفت و من هم که حواسم نبود دنبالش راه افتاده بودم و تند تند ازش سوال می‌پرسیدم :-" 

یکبار توی چشم‌هام نگاه کرد و خیلی جدی بهم گفت :درس‌هات رو خوب بخون چارلی!» و بهم امید داد که توی فیزیک میتونم موفق باشم. بعد موقع بیرون رفتن از در مکث کرد و ادامه داد: خانوم من هم دکترای فیزیک داره!». حتی یکبار که ازش سوال پرسیدم، نمیدونست و زنگ زد از خانومش سوال رو پرسید. خیلی برام جالب بود که یکی تلفن کنه به همسرش و مکالمه رو اینطوری شروع کنه: سلام خوبی!؟ ببین نوکلئون‌ها هم تراز انرژی دارن؟ مثلا می‌تونن برانگیخته بشن؟». بنظر زوج خیلی جالبی میومدن! به این فکر کردم که آیا مثلا سر میزِ شام هم همچین بحث‌هایی میکنن؟ :))


* * *


V - بهم میگه که نمیتونه سوال رو حل کنه، بهش میگم که هندزفری رو از گوشش در بیاره. اعتراض میکنه و میگه که اینشتین هم موقعی که داشته به یه مسئله فکر میکرده ویولون می‌نواخته. بهش میگم که اولا، نواختن با گوش کردن فرق میکنه! نواختن نیاز به تمرکز داره، اعضای بدن باید با هم‌دیگه هماهنگ باشن، ولی گوش کردن اینطوری نیست. دوما، اینشتین آهنگ‌های موتزارت رو مینواخت، مثلِ تو یه گروهِ متال توی گوشش نعره نمی‌زدن!


* * *


VI - یکی از آخرِ هفته‌ها، دوست‌جان به من گفت که بیا بریم رصدخونه‌ی شهر. انگار آخر هرماه باشگاه نجومِ اونجا یه برنامه برگزار میکنه و اعضای باشگاه میان و مطالب مختلف علمی و نجومی رو ارائه میدن. خودش هم چندبار دعوت شده بود ولی تاحالا نرفته بود. این شد که ساعت 3 بعد از ظهر دوست جان با ماشینِ پدر گرامیش اومد جلوی خوابگاه و منو سوار کرد و به مقصد رصدخونه راهی شدیم. از اونجایی که من تاحالا اون قسمت از شهر رو ندیده بودم دوست‌جان در طول مسیر نقش یه تور لیدر رو ایفا میکرد و اسم خیابون‌ها و ساختمون‌ها و جاهای مهم رو بهم می‌گفت؛ بماند که هیچکدومش یادم نمونده. ما کمی زودتر رسیدیم، برای همینم از ماشین پیاده شدیم و تا شروع مراسم، از بالای تپه‌ی رصدخونه به شهر زیرِ پامون و کوه‌های دوردست و ترکیبِ جالب ابر‌ها نگاه کردیم.

شاید نظرم کمی بی‌رحمانه باشه، ولی بنظرم اصلا برنامه‌ی خوبی نبود. هرچند از همون اول که به پوسترِ مراسم - که به طرزِ فجیعی طراحی شده بود - نگاه کردم و توی عناوینِ ارائه‌های این سری عبارت سفر در زمان» رو دیدم حدس می‌زدم چنین چیزی پیش بیاد. مطلبی که اونقدر تکراری شده و اونقدر توی برنامه‌ها و کتاب‌های شبهِ‌علمی درباره‌ش حرف زدن که هرکسی توی خیابون میتونه راجع‌ بهش صحبت کنه! من انتظار داشتم که توی همچین محفلی کمی جدی‌تر و دقیق‌تر درباره‌ش توضیح داده بشه. حالا نه اینکه طرف بیاد روی تخته وایت‌برد دستگاهِ مختصات نسبیت رو بکشه، ولی حداقل انتظار داشتم که ارجاعات دقیق علمی بده. اما ارائه اونقدر عوامانه و کلی بود که ناامید شدم. من و دوست‌جان که نفهمیدیم طرف چطور نسبیت و کوانتوم و نظریه‌ی ریسمان رو بهم بافت و رفت جلو، ولی اینقدری می‌دونستیم که تعریفش از سفر در زمان کاملا اشتباهه. سفری در کار نیست! اینکه زمان برای من کندتر از بقیه بگذره که نشد سفر در زمان :/

ارائه‌ی آخر ولی نسبتا خوب بود. یه دختر خانومی اومد و درباره‌ی مشکلاتی که برای ست توی مریخ باهاش مواجهیم صحبت کرد. تسلط خوبی روی متن داشت و اسلاید‌هاش هم خوب بودن و درکل ارائه‌ی جمع و جور و تر و تمیزی داشت. اگر خجالت نمی‌کشیدم بعد از مراسم بهش تبریک می‌گفتم!

بعد از مراسم رفتم پیش یه آقایِ نسبتا مسنی که خودش اول مراسم اخبار و رویدادهای نجومیِ اون ماه رو گزارش کرد و بنظر میومد که مسئولِ گردهمایی باشه. بهش گفتم پوستر مراسم خیلی ضعیفه! کار کیه؟» انتظار نداشتم که بگه کار خودمه!» برای همینم کمی جا خوردم. بهش گفتم که من میتونم توی پوستر‌های بعدی کمکشون کنم و اونم خوشحال شد و از پیشنهادم استقبال کرد و شماره‌م رو گرفت. وقتی فهمید که دانشجوی ترم اول فیزیکم حتی خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت که اگر مطلبی چیزی داشتم میتونم توی دوره‌های بعدی بیام و ارائه‌ش کنم.

من ازش تشکر کردم ولی فکر نکنم دیگه توی دوره‌های بعدی شرکت کنم. بنظرم اگر همون وقت رو روی حل چندتا مسئله اضافی بذارم مفیدتر خواهد بود!


* * *


VII - این سومین باره که موقع عقب عقب خارج شدن از درِ دفتر استادِ فیزیکمون محکم میخورم به در :| تازه یکبار هم خوردم به قفسه‌ی پلاستیکی روی میزش و پایه‌ش شکست :-" فکر کنم هربار که میرم دفترش تنش میلرزه :))


* * *


VIII - چندوقت پیش کتابخونه‌ی مرکزی دانشگاه یه کپه کتاب گذاشته بود جلوی ورودیِ کتابخونه و گفته بود که اینا رو میخوان بدن خمیر کنن، اگه کسی چیزی به دردش میخوره برش داره. من اگه میتونستم  کلِ کتاب‌ها رو با فرغون بار میزدم و می‌بردم! بنظرم کتاب هرچقدرم مزخرف و بی‌محتوا باشه بازم لیاقتش بیشتر از خمیر شدنه، چه برسه به اینکه کتاب‌های خیلی خوب و جالبی هم بینشون بود. رفتم پیش اون خانوم کتابدارِ مهربون و داوطلب شدم که کتابا رو توی قفسه‌های چرخدارِ خالی بچینم تا بچه‌ها بهتر بتونن ببینن‌شون. هرچند هدف اصلیم این بود که بتونم حسابی کتابا رو زیر و رو کنم و خوباشو بردارم، بدون اینکه ضایع باشه. نتیجه این شد که حدود نیم ساعت کتاب‌ها رو توی قفسه چیدم و تمامِ سر تا پام خاکی شد (کتابا مال عهدِ بوق بودن!) ولی کلی کتاب خوب سوا کردم و به زور توی کوله‌پشتیم جاشون دادم. کاملا ارزشش رو داشت D: 

عکس نوشت: حالا ما که سانسورش کردیم، ولی ترجیحا خیلی روی جلدِ کتاب mermaids and mastodons» زوم نکنید :/
* اون کاکتوس وسط هم اسمش GreenLove هست. با یه هم‌خوابگاهی‌جان اشتراکی خریدیمش. قرار شد اون باباش بشه و من مامانش :| اسمش هم برگرفته از آهنگ My Green Eyed Love هست :)

چیزای جالبی هم بین کتابا بود. یه سندِ تاریخی با مُهر سازمان ملل متحد که یه نگاهی بهش انداختم و انگار درباره‌ی فلسطین بود، اشعار مولانا به زبان انگلیسی، و حتی یه کتابِ انگلیسی که راهنمای ساختِ شراب در خانه بود :/ و برای اولین بار آرزو کردم که کاش آلمانی بلد بودم، کلی کتاب آلمانی اونجا بود که حتی نمیتونستم عنوانشون رو هِجی کنم :/


+ و در آخر، ببخشید که خیلی طولانی شد! تصمیم گرفتم حالا که خیلی زیاد نمیتونم پست بذارم، حداقل وقتی پست میذارم جلوی خودم رو نگیرم D:

++ در روزهایی که من مشغول خوندن جزء و کل» بودم، یک دوستِ بیانی خیلی خیلی لطف کردن و جزء از کل» رو برام هدیه گرفتن و به خوابگاه پست کردن. نمی‌خواستن اسمی ازشون برده بشه، ولی من همینجا دوباره خیلی تشکر میکنم از محبتشون :)

  • با تاخیر، برای بیست و دوم اکتبر.

من بچه‌تر از اونی بودم که یادم بیاد. مادرم میگه از همون اول خیلی حرف میزدم. خیلی زیاد، و خیلی هم تند. کلمات رو تند تند و پشتِ سرِ هم می‌چیدم و خیلی سخت حرف‌هام رو می‌فهمیدن. درواقع، هنوز هم تند حرف می‌زنم. اغلب مجبور میشم دوباره حرفم رو تکرار کنم تا بقیه متوجه بشن. میگه حدودا 2.5 ساله بودم که شروع شد. لکنت زبانم اون موقع تاثیرِ خاصی روم نداشت. برعکس خیلی از بچه‌های دیگه که گوشه‌گیر میشن و کمتر حرف میزنن. من اینجوری نبودم؛ با همون لکنتم حرف میزدم و همچنان زیاد و سریع حرف می‌زدم. 

بابام خیلی دوست داشت که صداش کنم آقاجون». من هم از اولش همینطوری صداش میکردم. ولی وقتی لکنت اومد، دیگه نمی‌تونستم این کار رو بکنم. تلفظِ کلماتی که با حروف صدادار شروع می‌شدن برام مثل یه کابوس شده بود؛ برای همینم از اون به بعد ناچارا صداش کردم بابا. اما هنوز ته قلبم همون آقاجون بود.  

هرچی بزرگتر میشدم بیشتر متوجه محدودیت‌هام میشدم. لکنت مجبورم می‌کرد که دایره لغاتم رو افزایش بدم و فکر کنم. اینجوری راهِ در رو داشتم. میتونستم بجای تلاشِ مذبوحانه برای گفتن آره» و فشار آوردن به خودم، بگم بله»! میتونستم بجای آماده‌ای؟» بپرسم حاضری؟». اینجوری لازم نبود لکنتم رو آشکار کنم. ولی این صرفا یه ترفند بود، همیشه نمی‌تونستم یه کلمه‌ی مترادف پیدا کنم. و حتی بدتر از اون، لکنتم از حروفِ صدادار، به حروف دیگه هم گسترش پیدا کرد. دیگه آره» و بله» برام فرقی نمی‌کرد؛ محکوم به لکنت بودم. 

من تند حرف می‌زنم و همین کار رو سخت‌تر می‌کرد. من عادت داشتم که احساسات، حرف‌ها و افکارم رو در لحظه و به سرعت به زبون بیارم، ولی حالا لکنت این اجازه رو بهم نمیداد. مثل یه سدِ غول‌پیکر که جلوی یه رودخانه‌ی پرخروش از کلمات رو گرفته، و فقط یه روزنه‌ی خیلی کوچیک برای عبور حروف داشته باشه. فشارِ خیلی زیادی بهم میومد. گاهی اوقات لکنتم اونقدر شدید میشد که در تلاش برای گفتن یه حرف، دندون‌هام رو محکم روی هم فشار میدادم. اونقدر محکم که احساس میکردم دندون‌هام در آستانه‌ی خرد شدن هستن. بعضی وقتا موقع زور زدن برای تلفظِ یه کلمه دهن و قیافم کج و کوله می‌شد؛ طوری که اگر کسی نمیدونست و اون لحظه منو می‌دید، فکر میکرد عقب مونده‌ی ذهنی‌ام.

زمانِ رفتن به مدرسه شد. من بچه‌تر از اونی بودم که نگران باشم یا بترسم از اونچه که ممکن بود پیش بیاد؛ اما هرسال روزِ اول مدرسه پدر و مادرم میومدن و با معلمم صحبت می‌کردن. معمولا من بیرونِ کلاس منتظر می‌موندم، ولی با اینحال می‌دونستم که چی دارن به معلم میگن. اینکه بخاطرِ مشکلی که دارم هوام رو داشته باشه و مراقب باشه بچه‌های دیگه باهام بدرفتاری نکنن. چی بجز این میتونست باشه؟ روزِ اول مدرسه من گریه نکردم، خوشحال بودم. مدرسه رو دوست داشتم. بعضی وقتا موقعی که با لکنت حرف میزدم صدای خنده‌ی زیر زیرکی بقیه رو می‌شنیدم؛ اما در کل اونقدرا هم بد نبود. خیلی مسخره نمی‌شدم. بیشتر برای بقیه‌ی بچه‌ها حرف زدنم جالب بود. ازم می‌پرسیدن که چرا اینطوری حرف میزنم، منم یه شونه بالا مینداختم و میگفتم نمیدونم. واقعا هم نمیدونستم. اصلا تاحالا بهش فکر نکرده بودم. برام مهم هم نبود، در هر صورت الان اینطوری بودم.

از زنگ‌های روخوانی وحشت داشتم! توی خونه با لکنتم مشکلی نداشتم، چون فقط پدر و مادرم و داداشام اونجا بودن. اما توی مدرسه، جلوی بچه‌های دیگه اوضاع فرق میکرد. و همین استرس لکنتم رو تشدید میکرد. گاهی اوقات چند دقیقه طول میکشید تا من دو خط متن رو از روی کتاب بخونم. از فشاری که بهم میومد صورتم سرخ می‌شد و پیشونیم عرق می‌کرد. موقعِ خوندنِ من بچه‌های دیگه حوصله‌شون سر میرفت و اعتراض می‌کردن، ولی خانوم معلم ساکتشون می‌کرد و ازم میخواست که ادامه بدم. وقتی که بالاخره خوندنم تموم می‌شد، از خجالت به کتاب خیره می‌موندم. روم نمیشد سرم رو بیارم بالا و بقیه‌ی بچه‌ها رو ببینم. اولش خانوم معلم فکر میکرد که من توی خوندن مشکل دارم، درحالی که من از پیش‌دبستانی کتاب میخوندم. قبل از اینکه کلاسِ اول شروع بشه حتی میتونستم بنویسم!

از کلاسِ دوم راه حلِ خوبی پیدا کردم. چند دقیقه قبل از اینکه نوبتِ خوندنِ من برسه، اجازه میگرفتم برای دستشویی رفتن. قسمتِ سختِ کار محاسبه‌ی نوبتِ خودم بود. بعضی وقتا نوبت توی یه ردیف تا آخر پیش میرفت، و بعد بچه‌ها از انتهای ردیفِ کناری شروع به خوندن میکردن. بعضی اوقات هم از ابتدای ردیفِ کناری شروع میشد. از اونجایی که من بخاطرِ قدِ کوچیکم همیشه میزِ اول بودم، این برای من یه ریسکِ بزرگ بود! اشتباه توی زمان‌بندیِ دستشویی رفتنم، منجر می‌شد به چند دقیقه‌ی عذاب آور و خوندنِ یه پاراگراف جلوی کلِ کلاس. یه پاراگراف که برای من خوندنش به اندازه‌ی ابدیت طول می‌کشید. 

سه سالِ اول توی یه مدرسه بودم. و این خیلی خوب بود، چون هر سال با بچه‌های آشنا و قدیمی همکلاس می‌شدم و همه دیگه به لکنتم عادت کرده بودن. دیگه کسی بهم خیره نگاه نمیکرد یا نمی‌خندید. حتی وقتی چنین چیزی پیش میومد ازم دفاع هم میکردن. برای کلاسِ چهارم اما قرار شد مدرسه‌م رو عوض کنم. این بار به اندازه‎‌ی کافی بزرگ بودم تا وحشت‌زده بشم. دوباره باید با بچه‌های جدید روبرو می‌شدم، با واکنش‌هاشون موقع لکنتم. دوباره ازم سوال می‌شد که چرا اینطوری حرف میزدم؛ دوباره باید به معلم اثبات می‌کردم که توی روانخوانی مشکلی ندارم و اینکه توی خوندن گیر میکنم بخاطر زبونمه.

سال‌های چهارم و پنجم سال‌های خوبی بودن. تا حدودی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم و حتی برای خوندنِ متنِ کتاب‌ها داوطلب هم می‌شدم. البته این بخاطرِ این نبود که دیگه لکنت نداشتم، با وجودِ همون لکنتم متن رو می‌خوندم. اما اینبار خوشحال بودم از انجام دادنش. چون اینطوری احساس میکردم منم مثل بچه‌های دیگه‌ هستم. هرچند واقعا نبودم! وقتی کسی میومد جلوی کلاس و حرف میزد من خیره بهش نگاه میکردم. نمیتونستم تصور کنم که بقیه چطور بدونِ دغدغه و راحت میتونن صحبت کنن. چطور درگیرِ انتخابِ کلمات نیستن. چطور یه مانعِ نامرئی به اسمِ لکنت براشون وجود نداره تا موقعِ حرف زدن جلوی زبونشون رو سد کنه. اون سال حتی طی یه اتفاقِ معجزه آسا، توی نمایش عید غدیر، من نقش حضرت علی(ع) رو بازی کردم! هرچند یک خط دیالوگ بیشتر نداشتم، ولی تونستم از پسِ همون‌ بر بیام؛ و این برای من دستاوردِ خیلی بزرگی بود. اونقدر اون دیالوگ‌رو خوندم و برای تلفظش تمرین کردم، که بعد از این همه سال هنوز هم اون جمله رو حفظم: من با نیتِ شما احرام بستم و گفتم پروردگارا! با همان نیتی که پیامبرِ تو احرام بسته، من نیز احرام می‌بندم»

تا دبیرستان اونقدر به شرایطِ خودم عادت کرده بودم که دیگه اصلا به لکنتم اهمیت نمیدادم. هروقت میخواستم سوال می‌پرسیدم یا سوال جواب میدادم یا حرف میزدم. دیگه لکنت رو به عنوانِ بخشی از خودم پذیرفته بودم. هرچند لکنتم هم طی این سال‌ها خیلی بهتر شده بود. دیگه به دندون‌هام فشار نمیاوردم و صورت و دهنم رو کج و کوله نمیکردم. شدتِ لکنتم و دامنه‌ی کلماتی که با لکنت اداشون میکردم هم کمتر شده بود. بیشترِ کلمات رو میتونستم به طورِ عادی بگم. ولی هنوز هم لکنت داشتم. هنوز هم اون مانع نامرئی وجود داشت. 

با این حال دوران اوجِ لکنتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم. وقتایی که جوابِ سوال معلم رو میدونستم ولی چون گفتنش برام سخت بوده دستم رو بالا نبردم. وقتایی که میتونستم یه جوک یا حرفِ جالب رو به دوستام و بقیه بگم، ولی فکر کردن به فشاریِ که موقع تلفظ کلماتش بهم میومد باعث شد بیخیالش بشم. وقتایی که میخواستم احساساتم رو بیان کنم، اما این کار رو نکردم. عضوِ گروهِ سرود یا گروهِ تئاتر بودن برام مثلِ یه رویای دست‌نیافتنی بود. موقع ارائه‌های توی کلاس همیشه با یکی دیگه هم‌گروه می‌شدم، تا ساختنِ پاورپوینت با من باشه، و ایستادن جلوی کلاس و توضیح دادنش با اون. گرچه خیلی هم چیزِ بدی نبود، باعث شد که خیلی زود به پاورپوینت مسلط بشم!

موقعِ لکنت، دونستن اینکه دموستنس، ارسطو، نیوتن، داروین و چرچیل هم لکنت زبان داشتن بهتون کمکی نمیکنه. چون موقع گیر کردن توی تلفظ یه کلمه، تنها چیزی که بهش فکر می‌کنید و تنها چیزی که آرزو میکنید اینه که اون آوا رو بگید و هرچه زودتر به انتهای کلمه برسید تا بتونید یه نفس راحت بکشید و از زیرِ اون فشار خلاص بشید. اون موقع وحشتناک‌ترین اتفاقِ ممکن اینه که وقتی با هزار زور و زحمت یه جمله رو گفتید، بعدش طرفِ مقابل بپرسه چی گفتی؟».

برای اینکه بتونید لکنت رو تصور کنید، بذارید به خواب رفتنِ دست و پا» تشبیهش کنم. وقتی که شما میخواید و اراده میکنید که دستتون رو ت بدین، اما اتفاقی نمیفته. توی لکنت، شما میدونید که چی میخواید بگید، و اراده هم میکنید، اما نمیشه. صدایی از گلوتون خارج نمیشه. روی یه بخش از کلمه گیر میکنید و قادر نیستین که از اون جلوتر برید و بدتر از همه نمیدونید که چرا. هیچ چیز سخت‌تر از جنگیدن با یه دشمنِ نامرئی نیست!

من هنوز هم لکنت دارم. هرچند خیلی خفیف‌تر، ولی مثلِ یه زخم قدیمی که هرازگاهی سر باز میکنه لکنتِ من هم گهگاهی شدت میگیره. چیزی که خیلی‌ها نمیدونن اینه که لکنتِ زبون اغلب یه مشکلِ نرم افزاریه؛ نه سخت افزاری. من میتونم وقتی تنهام، جلوی آینه ساعت‌ها حرف بزنم بدونِ حتی یه تپق. میتونم انگلیسی حرف بزنم حتی! که یعنی من مشکلِ فیزیکی ندارم. ماهیچه‌های زبون و تارهای صوتیم مشکلی نداره. اما جلوی دیگران، لکنت سر و کله‌ش پیدا میشه. 

برای لکنتِ زبان هنوز علتِ مشخص و واحدی پیدا نشده. مجموعه‌ای از عوامل محیطی و ژنتیکی باعثش میشن و این به این معنیه که لکنتِ زبان هیچ درمان مشخص و قطعی‌ای هم نداره. گفتار درمانی و روش‌های مختلفِ دیگه میتونه لکنت رو بهبود بده، اما از نظر من اسم کاری که میکنن درمان نیست. درواقع گفتار درمان‌ها کمک میکنن تا شخص کنترلِ حرف زدنش رو به دست بگیره و بتونه با کاهش سرعت، نفس‌گیری‌های منظم و مکث کردن شدتِ لکنتش رو کاهش بده تا جایی که دیگه مخاطب قادر به تشخیص لکنتش نباشه. اما با اینحال من اسمش رو میذارم ترفند، و نه درمان.

اما با تمامِ این چیزهایی که تجربه کردم، اگر از من بپرسید که آیا دوست داشتم که هیچ وقت گرفتارِ لکنت نمی‌شدم؟»، جوابِ من منفیه! لکنت مثل یه سرماخوردگی نیست. لکنت به زندگی من جهت داده و توی تشکیلِ شخصیتم نقش داشته. باعث شده که به کتاب‌ها نزدیک بشم. تلاش برای دور زدنِ لکنتم باعث شده که توی جمله سازی و دایره‌ی واژگانم پیشرفت کنم. لطافتِ بیشتری به روحیاتم داده. در ازای مشکلی که در ارتباط با بقیه برام ایجاد کرده، بهم کمک کرده که توی کارهای انفرادی بهتر باشم و کلی تاثیرِ دیگه که حتی خودم هم ازشون خبر ندارم! من چارلیِ فعلی رو دوست دارم و شاید اگر لکنتی وجود نداشت من اینی که هستم نمی‌شدم. و البته که این به معنای تسلیم شدن و دوست داشتنِ مشکلم نیست؛ من همچنان هر روز و هر ثانیه با لکنتم دست به گریبانم و میدونم که بالاخره یه روزی از وجودم پرتش میکنم بیرون! فقط میخواستم بگم که از تجربه کردنش ابدا پشیمون نیستم. هرچی باشه لکنت بخشِ بزرگی از زندگی و خاطراتِ من رو تشکیل داده.


پ.ن: با اینکه الان دیگه تقریبا توی گفتن آقاجون» مشکلی ندارم، ولی همچنان طبق عادت میگم بابا». به هرحال شونزده سال گذشته. فکر نکنم خودِ پدرجان هم دیگه آقاجون» رو یادش مونده باشه :))




+ عنوانِ پست تلمیح داره به فیلم The King's Speech. برنده‌ی اسکارِ بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر، و بهترین فیلمنامه در سال 2011. برگرفته از ماجرای واقعی جرج ششم، پادشاه انگلستان که لکنت زبان داشته؛ و لیونل لاگ، گفتاردرمانی که به پادشاه کمک کرد به مشکلش غلبه کنه. به عنوانِ کسی که شخصا با لکنت درگیر بوده، باید بگم که بازیِ کالین فیرث در نقشِ جرج بی‌نظیره. تک تک لکنت‌هاش و حرکتِ فک و ماهیچه‌های صورت و دهنش کاملا طبیعی و باورپذیر هستن. اگر این فیلم رو ندیدین شدیدا توصیه میشه! نه بخاطر اینکه درباره‌ی لکنت هست، بخاطر اینکه درباره‌ی تلاش برای غلبه به یه مشکل هست :)

+ استاتوس و لوکیشن فعلی: حیاطِ خوابگاه. چهار زانوی روی نیمکت نشستم و از اونجایی که باتری لپ‌تاپم یک ساعت بیشتر شارژ نداره باید بجنبم. با اینکه یه سویشرت پوشیدم ولی هنوز یه ذره سردمه؛ اما از اونجایی که یه لیوان چایی داغ داره کنارم بخار میکنه و یه آلبومِ گرمابخش هم داره پلی میشه مشکلی نیست. و یه بچه گربه هم داره یکی دو متر اون‌ورتر از من با یه لیوانِ پلاستیکی بازی میکنه :)

روزِ اول حقیقتا افتضاح بود. بعد از اینکه پدرجان و مادرجان و یکی از برادرجان‌ها اومدن توی خوابگاه و وسایلمو جاگیری کردیم، تشک‌ رو روی تخت پهن کردیم، وسایلم رو توی کمدم چیدیم و تمام نصایحِ مادرجان رو برای بارِ چندم شنیدم، رفتیم توی یکی از پارک‌های شهر و ناهار خوردیم. بعد از اون دوباره من رو رسوندن جلوی خوابگاه و در نهایت خداحافظی کردیم.

درِ اتاق رو باز کردم. یه سری وسایل روی بعضی‌ از تخت‌ها بود، ولی همچنان بجز وسایل و تختِ من نشانی از حیات توی اتاق دیده نمی‌شد. نور خواب آورِ خورشیدِ بعد از ظهر از پرده‌ها عبور میکرد و یه ته‌رنگِ نارنجی به اتاق می‌داد. کولر روشن بود و صدای سوتِ ممتد و تیزی شنیده می‌شد. انگار که ارواحِ سرگردانِ ترم‌قبلی‌ها در عذاب باشن و این صدای ناله‌شون باشه. صدا رو دنبال کردم و مشخص شد که خبری از ارواحِ معذب نیست؛ درزِ پنجره یه شکاف خیلی کوچیک داشت که وقتی باد ازش رد میشد این صدا رو ایجاد می‌کرد. روی تختم نشستم؛ صرف نظر از اون صدای سوت، سکوتِ محض بود. یک دفعه متوجه شدم که چقدر خوابم میاد و چشمام داره از خواب می‌سوزه. لباسم رو عوض کردم و با وجودِ اون صدای سوتِ اعصاب‌خردکن، خوابیدم. خیلی کوتاه، قبل از اینکه خواب منو با خودش ببره، یه موجِ ضعیف از دلتنگیِ زودهنگام رو احساس کردم! کمی بعد با صدای محکمِ بهم خوردنِ در بیدار شدم. یه نفر با یه چمدون در دستش کمی اون‌ورتر وایساده بود. اولین هم‌اتاقی! چشمام رو مالیدم و صدام رو صاف کردم: هِی، سلام!»

نزدیکای ساعت پنجِ عصر روی تختم نشسته بودم. اولین هم‌اتاقی» که به صورتِ نیمه بود (و بعدا مشخص شد که عموما به پوشیدنِ بلوز توی اتاق اعتقادی نداره :/ )، داشت وسایلش رو توی کمد می‌چید. من نشسته بودم و فقط تماشا می‌کردم و به اون صدای زوزه‌ی باد که از درزِ پنجره بیرون می‌رفت گوش میکردم. به قم فکر کردم و دوباره احساس تنهاییِ خیلی شدیدی کردم. برای یک لحظه‌ی خیلی مسخره هوس کردم که بزنم زیرِ همه‌چی و با اولین اتوبوس برگردم شهرم! ولی مگه این خودِ من نبودم که میخواستم زندگی توی یه شهرِ دیگه رو تجربه کنم؟ برگردم به خونه و دوباره به اون همه چهره که پوسترشون رو به دیوارِ اتاقم چسبوندم بگم که هنوز هیچی نشده جا زدم؟
تصمیم گرفتم که از خوابگاه بزنم بیرون. آماده شدم و بیرونِ درِ ساختمون خوابگاه ایستادم. خب، حالا کجا برم؟ با خانواده برای نماز ظهر رفته بودیم مسجد جامع شهر. یه مسجدِ آجرنمای قدیمی و خیلی باصفا که چندتا باغچه و یه حوضِ آب هم وسطش داشت. از اینا که فقط دوست داشتی بشینی یه گوشه‌ش و فقط پیردمرد‌هایی رو که دارن با آبِ حوض وضو میگیرن و خانومایی رو که با چادرِ گل‌گلی این‌ور و اون‌ور میرن رو تماشا کنی. گوگل مپس مسیرش رو بهم نشون داد و گفت که تا اونجا حدودِ 15 دقیقه پیاده رویه. منم گوشی رو گرفتم دستم و راه افتادم. برای نماز مغرب به موقع رسیدم اونجا. بعد از نماز اومدم توی میدونِ اصلی و سنگفرش شده‌ی شهر چرخ زدم. جای خیلی قشنگی بود. کلی آدم و مغازه و دستفروش اونجا بودن که همه چی داشتن. اوایلِ شب که برگشتم خوابگاه چندتا هم‌اتاقی دیگه هم اومده بودن. انگار جدی جدی واقعا داشت همه چی شروع می‌شد.

***

بقیه‌ش رو دیگه به این تفصیل نمیگم تا حوصله‌تون سر نره. چند روزِ اولِ دانشگاه رو عملا بیکار بودیم. برای انتخاب واحدِ گروهِ فیزیک یه مشکلی پیش اومده بود و مسئولِ مربوطه‌ش هم مریض بود و در نتیجه یکی دو روزی کلاسای ما تشکیل نمی‌شد. از این فرصت برای رسیدگی به کارای اداری و چرخ زدن توی محوطه دانشگاه و اکتشاف استفاده کردم. از همون اول سعی کردم از جوِ غالب و حال به‌هم‌زنِ کلاس فاصله بگیرم. برای همینم موقعی که همه سرگرم شمردنِ تعداد دختر‌های کلاس و گرفتنِ شماره‌شون بودن من رفتم تا کتابخونه‌ی دانشگاه رو پیدا کنم. کتابخونه‌ی عمومیِ دانشکده بهشت بود! کلی رمان و داستان و شعر از توی قفسه‌ها داشتن بهم نگاه میکردن. نسخه‌های کامل و چند جلدیِ سه تفنگدار، دیوید کاپرفیلد و خوشه‌های‌های خشمِ اشتاین‌بک و کلی اثرِ کلاسیکِ دیگه و حتی جزء از کل که از بس در خریدنش تعلل کردم قیمتش به 70 هزارتومن رسید. 
توی قسمت انگلیسی یه کتابی چشمم رو گرفت. The Origin of Scientific Thoughts. از اونجایی که هنوز کارتِ دانشجویی نداشتم قانونا نمیتونستم کتاب بگیرم؛ اما یه خانومِ کتابدارِ مهربون - که موقعِ حرف زدن لبخند می‌زد - اونجا بود که قبول کرد در ازای گذاشتنِ کارتِ ملیم کتاب رو بهم بده.
بعد از تشکیلِ کلاس‌ها من خوشحال‌ترین چارلیِ روی زمین بودم. استاد‌های خیلی خوبی نصیبمون شده بود. اولش موقع دیدنِ چارتِ درسی من جا خوردم که چرا اصلا توی رشته‌ی فیزیک، شیمی عمومی» داریم؛ ولی الان از داشتنِ همچین درسی خوشحالم، چون استاد ر» تدریسش میکنه و موقعِ درس دادن جوری با آب و تاب و احساس از مفاهیمِ علمی صحبت میکنه که فقط باید خودکار رو بذاری زمین و تماشاش بکنی. و در کنارِ همه اینا، روالِ خوابگاه هم روی چرخه افتاده بود. همه بچه‌ها اومده بودن و دوستی‌ها کم کم داشت شکل می‌گرفت. با این که خیلی فرق‌های فرهنگی و اعتقادیِ زیادی باهم داریم، ولی خیلی خوب باهم کنار اومدیم.
استاتوس آپدیت: {الان بچه گربه‌هه اومده زیرِ نیمکتم!}
دو هفته‌ی اول، آخرِ هفته رو به بهانه‌ی بردنِ لباس و کتاب اومدم قم، ولی حقیقت این بود که دلم تنگ شده بود. اما الان دیگه هر دو هفته برمیگردم؛ که یعنی این اولین پنجشنبه و جمعه‌ای هست که من اینجام. چندان هم بد نمیگذره، همین چند دقیقه‌ی قبل جان تلفنی حرف زدم و قبلش هم با دوستان بیرون بودیم. توی همون میدونِ دوست داشتنیِ مذکور.

جالب‌جات:

1- شبِ روزِ اول، از مدیریت خوابگاه یه لامپ گرفتم تا توی آشپزخونه‌ی طبقه‌مون وصلش کنم. از اونجایی که دستم به سرپیچ نمی‌رسید و هنوز هم کسی توی خوابگاهمون نبود، درِ خوابگاهِ بغلی رو خواستم و از یه پسره کمک خواستم. قدِ اونم نمی‌رسید ولی منو بغل کرد تا لامپ رو وصل کنم. بعد که لامپ روشن شد دستم رو دراز کردم: چارلی، فیزیک.» و اونم گفت که رشته‌ش برقه D:

2- روزِ اولی که داشتم توی دانشکده چرخ میزدم دوتا دختر از کنارم رد شدن و صدای پچ پچشون رو شنیدم که میگفتن: چقدر کوچولوئه» :|

3- داشتم توی راهروی دانشکده میرفتم که یه آقایی که با چند نفرِ دیگه نشسته بود صدام زد و ازم پرسید که قیافت خیلی آشناست کجا دیدمت؟ گفتم که اون روز کنارِ اون پله‌ها بهش یه خودکار دادم. گفت آها راستی! خیلی ممنونم ازت» بعد برگشت رو به دوستاش گفت: بچه ها ازش تشکر کنید» و بعدش چهارتا مردِ گنده خیلی همزمان و مثلِ یه گروهِ کُر گفتن : خیلی ممنونیم که بهش خودکار دادی» :))

4 - امروز درِ شیشه‌ایِ برقی رو ندیدم و با پیشونی رفتم توی شیشه :| یه تیکه از پیشونیم باد کرده :/

5- من اینجا دوتا رفیق دارم که هروقت خسته میشم یا ناامید میشم یا دلم میگیره میرم پیششون. دوتا شهیدِ گمنام که مزارشون کمی بالاتر از مسجدِ دانشگاهه. یکیشون هم‌سنِ خودمه و توی جزیره‌ی مجنون شهید شده. 

6- بجز موردِ بالا، وقتی دلم میگیره میرم توی همون میدونِ شلوغِ دوست داشتنی و روی نیمکت‌های سنگیش می‌شینم و کتاب میخونم.

7- وقتی بارونِ شدیدی میومد با یکی از دوستانِ هم‌اتاقی رفتیم بیرون. کلاهِ سوییشرت رو روی سرمون انداختیم و رفتیم زیر ناودون هایی که داشتن آبِ بارون رو میریختن روی زمین. من اغلب از این دیوونه‌بازی‌ها انجام نمیدم، ولی انصافا خیلی حال داد D: 

پ.ن: خیلی تشکر از دوستانی که توی این یه ماهی که نبودم پیام دادن و احوالمو پرسیدن :) ببخشید بابتِ این تاخیر! الان که دیگه مستقر شدم اجازه نمیدم اینقدر غیبتم طولانی بشه!

چند ساعتِ دیگه به مقصد دانشگاه عازمیم و من طبق معمول خوابم نمی‌بره. مادرجان به اندازه‌ی تمام آذوقه و تجهیزاتِ مرحوم تایتانیک برام وسیله گذاشته و دارم فکر می‌کنم که کجای اون خوابگاه کوچیک جاش بدم. برام زردچوبه گذاشته، درحالی که من اصلا نمیدونم باید کجا و چطوری ازش استفاده‌ کنم. تنها اطلاعاتی که ازش میدونم اینه که غذا رو زرد می‌کنه!».

دانشگاه و دانشکده‌م رو چند روز پیش دیدم. جای خیلی قشنگی بود. از بزرگترین ترس‌های من این بود که دانشکده‌م نوساز باشه! اما خوشبختانه نبود، همونجوری بود که میخواستم. ساختمون آجرنمای قدیمی با راهرو‌های به هم پیچیده و نرده‌ها و میله‌های سبز رنگ. آثارِ گذرِ زمان رو به خوبی می‌شد توش دید. اطراف دانشکده پر بود از قاصدک‌هایی که با باد اینور و اونور می‌رفتن. از اون صحنه‌هایی که اگر آنه بود دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره ‌می‌زد و با اون حالتِ رویایی‌ش می‌گفت: اوه متیو! این دوست‌ داشتنی‌ترین منظره‌ای نیست که تاحالا دیدی؟». توی فیلم‌ها و کارتون‌ها یه آرزو میکنن و قاصدک رو فوت میکنن و قاصدک همینطور سوار بر باد تا افق میره و میره. اما وقتی اون روز من یه قاصدک رو فوت کردم، یک متر اونورتر از پام دوباره افتاد روی زمین و همون لحظه‌ هم یه خانومی اومد و از روش رد شد :|

چمدونِ سرمه‌ای چند روز بود که توی اتاقم باز بود تا من هرچی رو که یادم اومد بذارم توش. اگر دستِ خودم بود یک سومِ چمدون رو اختصاص میدادم به هفت جلد کتابِ هری پاتر، یک سوم رو به کتاب‌های فیزیکِ غیردرسی، و یک سومِ آخر رو هم با چای کیسه‌ای پر می‌کردم. ولی مشکل اینجاست که مقوله‌ای هست به اسمِ لباس D:

شبِ عاشورا بعد از مراسمِ هیئت با دوست‌جان خداحافظی کردم. کلی دیالوگِ دراماتیک از قبل آماده کرده بودم که بهش بگم اما هیچکدوم یادم نیومد توی اون لحظه. فقط مثل همیشه سعی کردم تا لحظه‌ی آخر با مسخره‌بازی‌هام بخندونمش. نگرانش نبودم چون میدونستم که برخلافِ آینده‌ی مبهمِ من، حتما آینده‌ی خوبی در انتظارشه. قرار شد آخرِ هفته‌هایی که می‌خواست برگرده قم باهم هماهنگ کنیم. با بقیه‌ی دوستان هم قبلا طیِ یک دورهمیِ خداحافظی، وداع کرده بودیم. موقع خداحافظی با خودم فکر کردم که اینجا دقیقا همون جاییه که راه‌ها از هم جدا میشه. ممکن بود که دیگه بعضیاشون رو هیچوقت نبینم؛ همینقدر ساده!


پ.ن1: اما برخلافِ دانشگاه، خوابگاه به شدت ترسناک بود. یه خوابگاهِ هشت نفره‌ی خیلی کوچیک توی طبقه‌ی سوم. از اونجایی که من دیرتر از بقیه دارم میرم، منتظرم که ببینم کدوم تخت نصیبِ من شده. امیدوارم یکی از تختای بالا باشه!

پ.ن2: ورودِ خودم رو به جمع نفرین‌کنندگانِ طراحانِ سامانه‌ی گلستان» تبریک میگم :|

پ.ن3: چندروز پیش توی حرم یه عکاس رو دیدم و با دلخوری به گنبد نگاه کردم و از حضرتِ معصومه(س) خواستم که یه کاری کنه منم بتونم از حرمش عکس بگیرم. امروز طی یک اقدام معجزه‌آمیز تونستم از انتظاماتِ حرم مجوزِ عکس‌برداری بگیرم و از مراسم روزِ عاشورا و دسته‌های عزاداری عکاسی کنم. معجزه‌آمیز بود چون توی صدورِ مجوز عکاسی خیلی حساسیت به خرج میدن و من حتی کارتِ شناسایی هم همراهم نداشته‌م! ولی چون مسئولِ صدورِ مجوز خیلی کلافه شده بود و دیگه حوصله نداشت همینطوری یه کارت بهم داد. اینم

یکی از عکسا :)


اولین باری نبود که او را می‌دیدم، اما همچنان همان‌قدر زیبا، باشکوه و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. لباس خاکستریِ بلند و ساده‌ای بر تن داشت. با پاهای بر روی شن‌های نرم ساحل قدم برمی‌داشت و انتهای لباسش روی شن‌ها کشیده می‌شد. نور مهتابِ نیمه‌شب به موهای بلندِ سیاه و پوستِ سفیدِ رنگ‌پریده‌اش می‎‌تابید و زیباییِ خیره‌کننده‌اش را دو چندان می‌کرد.

سرانجام رو به دریای مواج ایستاد و ویولون را روی شانه‌ی چپش گذاشت. نیازی نبود تا کوکِ سیم‌های آن را تنظیم کند؛ چرا که همیشه همه چیز مطابقِ میل او بود. با دست راستش آرشه را بالا برد. به محضِ اینکه آرشه با زه تماس پیدا کرد امواجِ دریا از حرکت ایستادند، باد از وزیدن دست کشید و نورِ مهتاب کم‌سو شد. سپس با شروعِ موسیقی همگی خود را با هارمونیِ آن تطبیق دادند؛ اینطور به نظر می‌رسید که طبیعت از نُت‌هایی که او می‌نواخت اطاعت میکرد. همانطور که محسورِ موسیقی شده بودم احساس کردم که ضربانِ قلب من هم با فراز و فرودِ نت‌ها کم و زیاد می‌شود. موسیقی‌ای لطیف‌تر از یک پَر، اما آنقدر قدرتمند که می‌توانست یک کوه را متلاشی کند. آرام‌تر از یک زمزمه، اما آنقدر بلند و رسا که از اعماقِ دورترین اقیانوس‌ها هم شنیده می‌شد.

هنگامی که آخرین نت‌های موسیقی نواخته شد و همه چیز به حالتِ عادی‌ بازگشت، به خودم آمدم و با گام‌های آهسته به سوی او رفتم. موهای بلندِ سیاهش در باد می‌رقصید. در چند قدمی او متوقف شدم؛ انگار که مانعی نامرئی جلوی حرکتم را گرفته باشد. تلاش کردم تا گامی دیگر بردارم اما نتوانستم. آهسته زمزمه کردم: من دوستت دارم». نگاهش را از امواج دریا گرفت و به چشمانِ من دوخت. لبخندِ محوی زد و با صدای دلنشینش گفت: میدونم.». البته که می‌دانست! او همه چیز را می‌دانست. باد بخاطرِ او می‌وزید، امواجِ دریا با الگوهای او می‌خروشیدند و تک ‌تک اتم‌های سازنده‌ی من با قوانینِ او ارتعاش میکردند. سپس لبخندش ناپدید شد: اما به دست آوردن من سخته. خیلی سخت‌. افراد زیادی تلاش کردن که به من برسن، اما خیلی‌هاشون هیچ‌وقت موفق نشدن.». تلاش کردم که چیزی بگویم، اما صدایی از گلویم خارج نشد. او ادامه داد: اگر واقعا من رو میخوای، باید تمامِ زندگیت رو صرفِ من کنی. ممکنه دیگه وقتی برات باقی نمونه تا اون رو با عزیزانت تقسیم کنی. ممکنه دوستانت رو از دست بدی و باقی عمرت رو در انزوا و میان تپه‌هایی از کاغذ و معادلاتِ ریاضی بگذرونی. فکر می‌کنی که بتونی این کار رو بکنی؟». به صورتش نگاه کردم و برای بارِ هزارم از زیباییِ چهر‌ه‌اش شگفت‌زده شدم. کالبدِ یک دخترِ جوان را داشت، اما می‌دانستم که میلیاردها سال سن دارد؛ به قدمت خودِ زمان. از همان لحظه‌ای که دنیای کوچکِ ما با انفجاری بزرگ آغاز شد، او نیز متولد شد. برخی او را الهه‌ای می‌پنداشتند و عده‌ای او را جادو تصور می‌کردند؛ اما او هیچ‌کدام از آن‌ها نبود. نامِ یونانی‌اش فیسیس بود؛ به معنای طبیعت.

به چشمانِ سیاهِ عمیقش نگاه کردم. آیا می‌توانستم برای به دست آوردنش چنین بهایی را بپردازم؟




*  *  *

خیلی به متنِ بالا توجه نکنید، حاصل یه بی‎خوابیِ شبانه‌ست فقط :)) یا شاید هم حاصلِ تموم شدنِ فصل دومِ سریال Anne. چند روزه تحتِ تاثیرِ آنه زیادی حرفام دراماتیک شده :/

دوستان خیلی به من لطف داشتن و احوالم رو پرسیدن و اینکه نتیجه‌ی انتخاب رشته‌م چی بوده. باید بگم که من کاملا خوب و خوشحالم. اینکه پستی در این‌باره ننوشتم بخاطر این بود که نمی‌خواستم توی اون چندروز که خیلی از رفقای وبلاگی از نتیجه ناراحت بودن بیام اینجا برفِ شادی بزنم! هرچند نتیجه‌ای که گرفتم هم اصلا در حدِ برف شادی نبود، در حدِ یه لبخندِ ساده بود فقط :)

با توجه به اینکه درباره‌ی لیستِ انتخاب رشته‌م حرف زده بودم احتمالا حدس زدین که توی رشته‌ی دلخواهم - فیزیک - قبول شدم. توی یه دانشگاهِ خوب که شاید ایده‌آلم نبود، ولی این چیزی از خوب بودنش کم نمیکنه. چون من تک تک گزینه‌های لیستم رو با وسواسِ زیادی انتخاب کردم و چیدم. توی اون روزهای انتخابِ رشته، مخاطبین گوشی من پرشده بود از پیشوند‌های .Dr و .Mr که شامل اساتید فیزیکِ دانشگاه‌های مختلف، فارغ‌التحصیل‌ها و دانشجو‌های فیزیک می‌شد که برای پرس و جو شمارشون رو گیر آورده بودم.

خیلی خوشحالم که رسما از یه دوست‌دارِ فیزیک» دارم تبدیل میشم به یه دانشجوی فیزیک». اینکه دیگه مجبور نیستم از پشتِ شیشه به فیزیک نگاه کنم، میتونم برم جلو و خودِ فیزیک رو لمس کنم. اما همچنان می‌ترسم که نتونم لمس کردنِ فیزیک رو طاقت بیارم. می‌ترسم که نتونم ضعفم رو توی ریاضیات جبران کنم و مجبور بشم دوباره تا حدِ یه دوست‌دار» عقب‌نشینی کنم. اما ریچارد فاینمنِ عزیز به من قول داده که میتونم با تلاشِ زیاد استعدادِ کمم رو جبران کنم؛ و من هم بهش اعتماد می‌کنم :) 

از فاینمن می‌پرسن که آیا هرکسی میتونه فاینمن بشه؟ جواب میده که:

شما از من می‌پرسی که آیا یه آدم معمولی با سخت درس خوندن می‌تونه چیزهایی که من تصور می‌کنم رو تصور کنه؟ البته! من یه آدم معمولی بودم که سخت درس خوندم. هیچ آدم افسانه‌ای وجود نداره! داستان از این قراره که این جور آدما به این جور چیزا علاقمند میشن و همه چیزای مربوط به اون رو یاد می‌گیرن. اما اونا هم آدم هستن! تواناییِ خارق‌العاده‌ای برای درک مکانیک کوانتومی یا تصورِ امواج الکترومغناطیس به دست نمیاد مگه از راه تمرین و مطالعه و یادگیری و ریاضیات! پس، اگه شما یه آدم معمولی رو در نظر بگیرین که وقت بسیار زیادی رو وقف مطالعه و فکر کردن و ریاضیات و این جور چیزا می‌کنه، خب، اون موقع اون شخص یه دانشمند میشه! »


+ توی اولین پستی که بعد از کنکور نوشتم یادم رفت که یه چیزی رو تعریف کنم. توی جلسه‌ی کنکور نفر جلوییِ من یه پلاستیک با خودش آورده بود و گذاشته بودش روی زمین کنار صندلیش. چند دقیقه قبل از شروعِ آزمون بود و من هیچ امیدی نداشتم. چشمم افتاد به نوشته‌ی انگلیسیِ روی پلاستیکش: Whatever happens is for the best». توی اون اوضاع و شرایط حس عجیبی بهم داد. نوشته‌ی روی اون پلاستیک میتونست از خریدِ شما متشکریم!» باشه، یا تبلیغ کانونِ فرهنگیِ آموزش! یا اصلا تبلیغِ پشمکِ حاج‌عبدالله D: اما هیچ‌کدوم از اینا نبود، فقط همون عبارتِ انگلیسی بود :)


++ اسمِ دانشگاهم رو ترجیح میدم به طور علنی توی پست نگم؛ اما چیزِ محرمانه‌ای نیست، اگر خصوصی بپرسید جواب می‌دم :))


بعد از

غوطه‌ور کردن اون عزیز در شیر و بعدش به فنا دادن گوشی نازنینم و حتی بعدترش که

مچ‌بندِ صد تومنیم رو گم کردم امروز هم داشتم هارد اکسترنال گرامی رو مینداختم توی ظرف خورشت آقای برادر. لکن در واپسین لحظات آقای برادر طی یک اقدام هیروئیک بشقابش رو کنار کشید تا هارد من سالم بمونه و در عوض بادمجونا نقشِ بر فرش بشن. نامبرده پس از انجام این حرکت نگاهی حاکی از حسرت به بادمجون‌های روی فرش انداخت و گفت دوتا بادمجون طلبم!» :|


پی‌نوشت: باهم

گوش بدیم.


___________________________


چارلی‌نوشت‌ها:

قضیه چیه؟

چالشِ من به جای تو. به دعوت از جولیک :))

نوشتن بجای جولیک خیلی سخت بود. کلا این چالش بر اساسِ اینه که هرکس یه دوره‌ی تناوب داره. هرکس مجموعه‌ای از کلمات، عبارات، اصطلاحات و لحن‌های نوشتاری داره که اونا رو هی تکرار میکنه؛ و اگه بخوایم بجای کسی بنویسیم باید دوره‌ی تناوبِ اون شخص رو پیدا کنیم. نوشتن بجای جولیک سخت بود چون اگر بخوام کمی ریاضی‌وار توصیف کنم، ارقامِ دوره‌ی تناوبِ جولیک خیلی بیشتر از یکی دو رقم هست. من این چند روز کلی توی آرشیوِ جولیک سیر کردم تا متوجه بشم که رقم‌های اعشارِ جولیک از کجا به بعد تکرار میشه. و لازم به گفتن نیست که اصلا موفق نبودم :/ کلا هیچوقت از ارقامِ اعشاری خوشم نمیومد :/

مهلتِ چالش تا آخرِ امشب هست گویا، برای همینم من دیگه از کسی دعوت نمیکنم :) و تازه نوشته‌های من اونقدر ویژگیِ منحصر و خاص ندارن که تقلید ازشون جالب باشه. 


I. توی نمازخونه نشستم؛ دیروقته و چشم‌هام داره از خواب بسته میشه. پاراگراف کتاب رو برای بار چندم میخونم. برای بار چندم چشمام رو می‌بندم و یه طناب بی‌نهایت دراز رو توی ذهنم تصور می‌کنم. سر طناب رو بالا و پایین می‌برم تا یه تپِ موج توی طناب ایجاد بشه. سرعت انتشار موج رو توی ذهنم کاهش میدم و سعی میکنم تا بفهمم چه اتفاقی داره میفته. یک ذره‌ی خیلی کوچیک از طناب رو انتخاب می‌کنم و تمامِ نیروهایی که بهش وارد میشه رو تصور می‌کنم؛ اما باز هم ذهنم آروم نمی‌گیره. یک جای کار درست نیست و من نمیدونم کجا. می‌تونم معادله‌ی مکان یک موج رو بر حسب زمان بنویسم، میتونم سوالاتش رو حل کنم، اما نمی‌تونم امواج رو واقعا درک» کنم. راستی معنی درک کردن توی فیزیک چیه؟

وقتی کتاب رو می‌بندم چشمم میفته به عنوانِ روی جلدش: مبانی فیزیک». می‌بینی چارلی؟ مبانی! تو که حتی نمی‌تونی یه موجِ مکانیکی ساده رو شهود کنی، چطور میخوای یه موج الکترومغناطیسی رو تصور کنی؟ یا حتی بیشتر، رفتارِ موجی دیوانه‌وار یه الکترون رو؟ چهره‌ی نی بور میاد جلوی چشمم. یاد یه جمله درباره‌ش میفتم: شاید بهتر باشد که بگویم توانایی بور، در شهود و بینش نیرومند او قرار دارد تا در دانشش.» بعدش چهره‌ی استاد فیزیکم میاد جلوی چشمم و بهم جمله‌ای رو میگه که وقتی داشتم درباره‌ی قانون گاوس باهاش بحث می‌کردم بهم گفت: خیال‌پردازی نکن بچه‌جان!». بعد دوباره یه نقل قول از اینشتین یادم میاد: تخیل مهمتر از دانش است. علم محدود است اما تخیل دنیا را در بر می‌گیرد.». چهره‌ها و نقل قول‌ها خیلی سریع از توی ذهنم عبور می‌کنن و چشم‌هام بسته و بسته‌تر میشه و روی بالش سقوط می‌کنم.


II. توی سلف، خسته و کوفته روی صندلی نشستم و سینی غذا رو گذاشتم جلوم روی میز. هم‌خوابگاهیِ سابق جان» میخواست توی مسابقه نجات تخم مرغ شرکت کنه. ازش پرسیدم که چه برنامه‌ای برای گرفتن امتیاز زمان داره، و بعدش یه چنگالِ گنده پر از ماکارونی چپوندم توی دهنم. گفت که سازه رو سنگین می‌کنیم تا زودتر بیاد پایین.» بقیه‌ی ماکارونی‌های توی دهنم رو بدون جویدن قورت دادم و گفتم: بگو که داری شوخی می‌کنی، وگرنه این چنگال رو قورت می‌دم!». پوکر فیس نگاهم کرد. گفتم: مگه تو فیزیک1 رو پاس نکردی؟ این همه سینماتیک خوندی و هنوز نمی‌دونی که زمان سقوط اجسام مستقل از جرمشونه؟ آزمایش معروف گالیله رو فراموش کردی؟» با پوکر فیسی بیشتر نگاهم کرد: باشه خب، چرا میزنی حالا؟» گفتم: میزنم، چون تو وسط یه دانشگاه توی قرن بیست و یکم نشستی، و عقاید کلیسای کاتولیک قرن شونزده رو داری؛ و با وجود اینکه پنج قرن عقبی و وظیفه‌ی خودت رو به عنوان یه دانشجو انجام ندادی، از صبح تا شب به جونِ دانشگاه غر میزنی!»


III. نصفِ دریاچه‌ی دانشگاه یخ بسته بود. یه سنگِ خیلی بزرگ و سنگین برداشتم و انداختم روی یخ‌ها. سطح یخ نشکست، اما همون لحظه چارلی دو قسمت شد. یه چارلیِ ماجراجوی فانتزی‌خوان که بهم می‌گفت جرئت کنم و برم روی سطح دریاچه، و یه چارلی منطقیِ فیزیک‌خوان که بهم می‌گفت این کار رو نکنم. این دوتا چارلی باهم بحث کوتاهی داشتن.


A. بنظرت اگر فاینمن بود این کار رو نمی‌کرد؟ اون آدم ریسک پذیری بود، همه چیز رو تجربه می‎‌کرد. 

B. فکر کن! اگر یخ بشکنه چقدر توی آبِ صفر درجه دووم میاری؟

A. ولی تو که یه سنگ انداختی روی دریاچه، دیدی که یخش محکمه!

B. آره، یخش محکم بود»! تا قبل از اینکه سنگ رو بندازی روش! از کجا معلوم الان هم همونقدر مستحکمه؟

َA. یه کاری بکن. پس این همه کتاب داستان خوندی که چی بشه؟ 


در نهایت به حرف چارلی منطقی گوش کردم، درحالی که ته دلم احساس بدی داشتم از اینکه یه تجربه‌ی جالب رو از دست دادم. آیا این اسمش بزدلی بود؟

+ بعدا فکر کردم که چقدر این قضیه شبیه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ هستش! من برای فهمیدن استحکام یخ، باید یه سنگ می‌انداختم روی یخ‌ها و چیزی که متوجه می‌شدم درواقع استحکامِ فعلی یخ‌ها نبود، استحکام یخ قبل از پرتاب سنگ بود. چون ضربه‌ی سنگ قطعا باعث گسسته‌ شدن یخ‌ها میشه. و دقیقا همینطوری، برای مشخص کردن مکان دقیق الکترون، باید بهش فوتون بتابونم و وقتی که این کار رو بکنم الکترون دیگه جای قبلیش نیست! خیلی ساده‌تر اینکه من نمی‌تونم بدون آسیب زدن به شرایطِ اولیه‌ی یه سیستم، اندازه بگیرمش.



I. اگر پیگیر کامنت‌دونیِ پست قبلی بوده باشین، احتمالا یادتونه که درباره‌ی اثر مقاومت هوا روی سقوط اجسام یه بحثی شد. بعد از اون بحث، من احساس کردم که یه جای موضوع درست نیست و برای همین هم نشستم معادلات نیوتون رو برای یه جسم در حال سقوط توی هوا نوشتم. چیزی که نهایتا به دست اومد این بود که زمان سقوط وابسته به جرم شد. میدونستم که محاسباتم اشتباه نبود، چون ریاضی که اشتباه نمیکنه. در بدترین حالت تفسیرِ من از معادلاتم می‌تونست نادرست باشه. برای همین هم آخرِ کلاس فیزیک، یک استادِ خیلی باحالِ فاینمن‌طور رو گیر انداختم و این رو ازش پرسیدم و نهایتا مشخص شد که بله! با وجود مقاومت هوا، زمان سقوط به جرم بستگی پیدا می‌کنه. توی عکس پایین، اون m رو داخل ابر می‌بینید؟ :)


البته، توضیحاتی که من دادم درست بود و فقط نتیجه‌گیری حرف‌هام توی کامنت‌ها اشتباه بود. یعنی به دو جسم هم‌سان، واقعا نیروی مقاومت‌ هوای برابری وارد میشه که مقدارش مستقل از جرم هست. اما با این وجود جسمِ سنگین‌تر زودتر به زمین می‌رسه!



II. حالا اگر از من بپرسین چرا، من فقط میتونم تصویر بالا رو به شما نشون بدم و بگم چون که معادلات این رو میگه. اما در این صورت من واقعا جواب شما رو ندادم. این چیزیه که من هر جلسه دارم به استادِ فیزیک الکتریسیته یادآوری میکنم. وقتی جواب سوالاتم رو با استناد به ریاضیات جواب میده من ابدا قانع نمیشم؛ چون ریاضیات فقط به ما میگه که یه پدیده اتفاق میفته یا نمیفته، اما هیچوقت نمیگه که چرا اتفاق میفته یا چرا اتفاق نمیفته. الان هم من واقعا» نمیتونم درک» کنم که چرا جسم سنگین‌تر زودتر به زمین می‌رسه. فقط میدونم چون با وجود نیروی مقاومت هوا دیگه جرم جسم نمیتونه از دو طرف معادله ساده بشه، پس توی معادله باقی می‌مونه.


III. این یک اشتباه سهوی بود، ولی با این وجود شاید در کل هم چیزِ بدی نبود، چون دوتا موضوع رو مشخص کرد. اولیش اینکه مثل یک جور

حقه‌ی سوکال» عمل کرد. من یک سری حقایق علمی روی هم چیدم و بالا رفتم و در نهایت یک نتیجه‌ی غلط ازش گرفتم و هیچ‌کس هم متوجه نشد D: چون ظاهرِ مطالب خیلی علمی و حساب شده بود و شاید اینکه من دانشجوی فیزیک هستم هم بی‌تاثیر نبود. اما، فاینمن میگه علم یعنی باور به جهالت متخصصین.» حتی متخصصین! چه برسه به یک دانشجوی ترم دوم.

دومین موضوع این بود که من از قبل جهت گیری فکری داشتم! قبل از جواب دادن به کامنت‌ها من سری به سایت‌ها و کتاب‌های مختلف زدم و مباحث مرتبط رو خوندم. اما کاری که من درواقع داشتم انجام میدادم، گشتن به دنبال داده‌هایی بود که پیش‌فرض‌های ذهنی خودم رو تایید می‌کرد. هرچند من باز هم دنبال حقیقت بودم، ولی دنبالِ اون بخشی از حقیقت که خودم می‌خواستم. این برای یه محقق خطرناک‌ترین چیز ممکنه! محقق باید کاملا بی‌طرفانه با داده‌های علمی برخورد بکنه. حتی اگر اون داده‌ها منجر به بیهوده شدنِ تمام تلاش‌های چندین ساله‌ش بشه. برای اینکه شورِ فاینمن رو در بیارم، اجازه بدین یه جمله دیگه هم ازش نقل کنم که درباره‌ی روش علمی صحبت کرده: اصل اول این است که هیچگاه خود را فریب ندهید، زیرا شما آسان ترین فرد برای فریب خوردن هستید. پس باید بسیار دقیق باشید و همچون پایبندی به یک آیین، صادق باشید.»


IV. شاید بپرسید پس اون قضیه‌ی گالیله و این‌ها چی شد؟ اگر واقعا جسم سنگین‌تر با وجود مقاومت هوا زودتر به زمین می‌رسه که باید آبروی گالیله می‌رفت! در جواب این سوال، اولین باید ببینیم که تا قبل از گالیله، چه تفکری حاکم بوده. دو هزار سال قبل از گالیله، ارسطو گفته بوده که اجسام با آهنگی متناسب با وزنشان سقوط می‌کنند». یعنی مثلا یک گلوله‌ی ده کیلوگرمی، ده برابر سریعتر از یک گلوله‎ی یک کیلوگرمی سقوط می‌کنه. کاری که درواقع گالیله انجام داد، این بود که این گزاره رو نقض کرد. گلوله‌های گالیله همزمان به زمین نرسیدن، اما به وضوح با اختلاف خیلی کمتری از اونچه که ارسطو پیش‌بینی می‌کرد به زمین رسیدن.

متاسفانه من هنوز نمی‌تونم یک معادله‌ی دیفرانسیلی مرتبه دوم رو حل کنم. وگرنه می‌تونستم زمانِ سقوط یک جسم رو برحسبِ ارتفاعی که رهاش کردیم به دست بیارم تا باهم بررسی کنیم که واقعا دوتا گلوله‌ی ده کیلوگرمی و یک کیلوگرمی با چقدر اختلاف زمانی به زمین می‌رسن :)


V. من هیچوقت دوست نداشتم که وبلاگم رو اینطوری، به یه هندبوک فیزیک تبدیل کنم و اینقدر وارد جزئیات بشم. اما از اونجایی که صداقت علمی مجبورم میکردم به اشتباهم اعتراف کنم و اون رو تصحیح کنم، چنین پستی نوشتم. صرفا خواستم بگم که پست‌های این مدلی روالِ کار همیشگی چارلی نیست :)


I. اگر پیگیر کامنت‌دونیِ پست قبلی بوده باشین، احتمالا یادتونه که درباره‌ی اثر مقاومت هوا روی سقوط اجسام یه بحثی شد. بعد از اون بحث، من احساس کردم که یه جای موضوع درست نیست و برای همین هم نشستم معادلات نیوتون رو برای یه جسم در حال سقوط توی هوا نوشتم. چیزی که نهایتا به دست اومد این بود که زمان سقوط وابسته به جرم شد. میدونستم که محاسباتم اشتباه نبود، چون ریاضی که اشتباه نمیکنه. در بدترین حالت تفسیرِ من از معادلاتم می‌تونست نادرست باشه. برای همین هم آخرِ کلاس فیزیک، یک استادِ خیلی باحالِ فاینمن‌طور رو گیر انداختم و این رو ازش پرسیدم و نهایتا مشخص شد که بله! با وجود مقاومت هوا، زمان سقوط به جرم بستگی پیدا می‌کنه. توی عکس پایین، اون m رو داخل ابر می‌بینید؟ :)


البته، توضیحاتی که من دادم درست بود و فقط نتیجه‌گیری حرف‌هام توی کامنت‌ها اشتباه بود. یعنی به دو جسم هم‌سان، واقعا نیروی مقاومت‌ هوای برابری وارد میشه که مقدارش مستقل از جرم هست. اما با این وجود جسمِ سنگین‌تر زودتر به زمین می‌رسه!



II. حالا اگر از من بپرسین چرا، من فقط میتونم تصویر بالا رو به شما نشون بدم و بگم چون که معادلات این رو میگه. اما در این صورت من واقعا جواب شما رو ندادم. این چیزیه که من هر جلسه دارم به استادِ فیزیک الکتریسیته یادآوری میکنم. وقتی جواب سوالاتم رو با استناد به ریاضیات جواب میده من ابدا قانع نمیشم؛ چون ریاضیات فقط به ما میگه که یه پدیده اتفاق میفته یا نمیفته، اما هیچوقت نمیگه که چرا اتفاق میفته یا چرا اتفاق نمیفته. الان هم من واقعا» نمیتونم درک» کنم که چرا جسم سنگین‌تر زودتر به زمین می‌رسه. فقط میدونم چون با وجود نیروی مقاومت هوا دیگه جرم جسم نمیتونه از دو طرف معادله ساده بشه، پس توی معادله باقی می‌مونه.


III. این یک اشتباه سهوی بود، ولی با این وجود شاید در کل هم چیزِ بدی نبود، چون دوتا موضوع رو مشخص کرد. اولیش اینکه مثل یک جور

حقه‌ی سوکال» عمل کرد. من یک سری حقایق علمی روی هم چیدم و بالا رفتم و در نهایت یک نتیجه‌ی غلط ازش گرفتم و هیچ‌کس هم متوجه نشد D: چون ظاهرِ مطالب خیلی علمی و حساب شده بود و شاید اینکه من دانشجوی فیزیک هستم هم بی‌تاثیر نبود. اما، فاینمن میگه علم یعنی باور به جهالت متخصصین.» حتی متخصصین! چه برسه به یک دانشجوی ترم دوم.

دومین موضوع این بود که من از قبل جهت گیری فکری داشتم! قبل از جواب دادن به کامنت‌ها من سری به سایت‌ها و کتاب‌های مختلف زدم و مباحث مرتبط رو خوندم. اما کاری که من درواقع داشتم انجام میدادم، گشتن به دنبال داده‌هایی بود که پیش‌فرض‌های ذهنی خودم رو تایید می‌کرد. هرچند من باز هم دنبال حقیقت بودم، ولی دنبالِ اون بخشی از حقیقت که خودم می‌خواستم. این برای یه محقق خطرناک‌ترین چیز ممکنه! محقق باید کاملا بی‌طرفانه با داده‌های علمی برخورد بکنه. حتی اگر اون داده‌ها منجر به بیهوده شدنِ تمام تلاش‌های چندین ساله‌ش بشه. برای اینکه شورِ فاینمن رو در بیارم، اجازه بدین یه جمله دیگه هم ازش نقل کنم که درباره‌ی روش علمی صحبت کرده: اصل اول این است که هیچگاه خود را فریب ندهید، زیرا شما آسان ترین فرد برای فریب خوردن هستید. پس باید بسیار دقیق باشید و همچون پایبندی به یک آیین، صادق باشید.»


IV. شاید بپرسید پس اون قضیه‌ی گالیله و این‌ها چی شد؟ اگر واقعا جسم سنگین‌تر با وجود مقاومت هوا زودتر به زمین می‌رسه که باید آبروی گالیله می‌رفت! در جواب این سوال، اول باید ببینیم که تا قبل از گالیله، چه تفکری حاکم بوده. دو هزار سال قبل از گالیله، ارسطو گفته بوده که اجسام با آهنگی متناسب با وزنشان سقوط می‌کنند». یعنی مثلا یک گلوله‌ی ده کیلوگرمی، ده برابر سریعتر از یک گلوله‎ی یک کیلوگرمی سقوط می‌کنه. کاری که درواقع گالیله انجام داد، این بود که این گزاره رو نقض کرد. گلوله‌های گالیله همزمان به زمین نرسیدن، اما به وضوح با اختلاف خیلی کمتری از اونچه که ارسطو پیش‌بینی می‌کرد به زمین رسیدن.

متاسفانه من هنوز نمی‌تونم یک معادله‌ی دیفرانسیلی مرتبه دوم رو حل کنم. وگرنه می‌تونستم زمانِ سقوط یک جسم رو برحسبِ ارتفاعی که رهاش کردیم به دست بیارم تا باهم بررسی کنیم که واقعا دوتا گلوله‌ی ده کیلوگرمی و یک کیلوگرمی با چقدر اختلاف زمانی به زمین می‌رسن :)


V. من هیچوقت دوست نداشتم که وبلاگم رو اینطوری، به یه هندبوک فیزیک تبدیل کنم و اینقدر وارد جزئیات بشم. اما از اونجایی که صداقت علمی مجبورم میکردم به اشتباهم اعتراف کنم و اون رو تصحیح کنم، چنین پستی نوشتم. صرفا خواستم بگم که پست‌های این مدلی روالِ کار همیشگی چارلی نیست :)


غروبِ یک چهارشنبه است. آهی می‌کشم، تکه گچِ سفید را در جعبه‌ی مقواییِ پر از گچ می‌اندازم و چند قدم عقب می‌روم تا بتوانم تمام تخته‌سیاه را ببینم. گاهی یکجا دیدنِ محاسبات کمک زیادی می‌کند؛ چرا که آنقدر درگیر جزئیات می‌شوم که تصویرِ کلی را از یاد می‌برم. 

   -  هیچ پیشرفتی داشتی؟

به سمتِ صدا برمی‌گردم، استادِ جوان فلسفه را می‌بینم که دست‌ به سینه به چهارچوب درِ اتاقم تکیه‌ داده است. با ناامیدی سری تکان می‌دهم: هیچی! انگار طبیعت جواب‌ها رو جای خیلی خوبی قایم کرده.». با گام‌های آهسته به سمتم می‌آید.

   -  شاید اصلا جوابی وجود نداره که بخوای پیداش کنی، به این فکر کردی؟

لبخند بی‌رمقی می‌زنم و می‌گویم که الان خسته‌ام و حوصله‌ی بحث‌های فلسفی را ندارم؛ و بعد می‌پرسم: چند دقیقه‌ست که جلوی درِ اتاقم ایستادی؟». نگاهی به ساعتش می‌اندازد.

   -  حدود بیست دقیقه.

   -  چرا زودتر حرفی نزدی؟

   -  نمیخواستم مزاحمت بشم؛ و تازه، دیدن میمیک‌های صورتت موقع فکر کردن خیلی بامزه‌ست.

بعد نیشخندی می‌زند و مثل همیشه می‌گوید: وسایلت رو جمع کن، می‌رسونمت.» و من هم همان جوابِ همیشگی را می‌دهم: نه ممنونم، پیاده برمی‌گردم.»

   -  امشب خیلی سرده، فکر نکنم بتونی حتی تا سردرِ دانشگاه هم دووم بیاری. دمای هوا دویست و شصت و یک کلوینه.

سعی می‌کنم تا جلوی خنده‌ام را بگیرم. خیلی تلاش کردی تا دمای هوا رو به کلوین تبدیل کنی مگه نه؟» شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: فکر کردم به عنوان یه فیزیکدان، ارتباط بیشتری با واحدِ کلوین برقرار می‌کنی.»

این کار همیشگی‌ِ اوست؛ برای اینکه سربه‌سرِ من بگذارد بجای کیلوگرم از میکرو پوند استفاده می‌کند و فاصله شهرها را بر حسب مگا اینچ بیان می‌کند. البته من هم در زمان‌های مناسب تلافی می‌کنم؛ آخرین باری که از چراغ قرمز عبور کرد، نچ نچ کردم و قاعده‌ی زرین کانت را به او یادآور شدم: تنها مطابق دستوری عمل کن که در عین حال بتوانی اراده کنی که آیین رفتارِ تو به قانونی کلی تبدیل شود.»

در نهایت تسلیم می‌شوم و وسایلم را جمع می‌کنم. لپ‌تاپ را در قسمت عقبِ کوله‌پشتی‌ام جا می‌دهم، چایِ سرد شده‌ی درون لیوانم را سر می‌کشم و برگه‌های پر از معادلات ریاضی را از کشوی میزم بیرون می‌آورم تا آن‌ها را در کیفم بگذارم.

   -  فکر می‌کردم به خانومت قول دادی که آخرِ هفته‌ها روی مسائل کار نکنی.

همانطور که کاغذها را در کیفم می‌چپانم می‌گویم: تو نگران نباش، مثل همیشه یه جوری شارلوت رو راضی می‌کنم. فقط کافیه که با چندتا شاخه از اون گل‌های مورد علاقه‌ش بهش رشوه بدم.»

کاپشنم را می‌پوشم، کوله پشتی را روی دوشم می‌اندازم و پیش از بیرون رفتن به دور تا دور اتاقِ کارم نگاه می‌کنم. قفسه‌ی چوبیِ مملوء از کتاب‌هایم را می‌بینم؛ و میز تحریرِ پوشیده شده از انبوه کاغذها را؛ تخته سیاهِ پاک‌نشده‌ام و قاب عکس‌هایی از چهره‌های فیزیک که به دیوار آویخته شده‌اند. وقتی مطمئن می‌شوم که همه چیز سرِ جای خودش است، چراغ اتاق را خاموش می‌کنم و هردو از اتاق بیرون می‌رویم.



پ.ن1:

چالش تصور من از آینده.


پ.ن2: این پست بیشتر یک جور خیال‌پردازی بود. تصور واقعیِ من از آینده، یه شیشه‌ی بخار گرفته‌ست که پشتش معلوم نیست.

پ.ن3: چرا شارلوت؟ چون شارلوت یک جورهایی ورژن مونثِ چارلیه. مثل سعید و سعیده. Charlie & Charlotte :)

پ.ن4: 

گوش کنیم :)



صبحِ یک پنجشنبه، آماده شده بودم تا برم بیرون. همیشه آخر هفته‌ها که دانشگاهی در کار نیست، اول یک پیاده‌رویِ یک‌ ساعته توی شهر می‌رم و بعد می‌شینم پای کتاب و درس. نمی‌تونم بدون دیدنِ نور خورشید، و بدون تنفسِ هوای تازه روزم رو شروع کنم. یکی از هم‌خوابگاهی‌جان‌ها وقتی منو دید گفت که چند دقیقه صبر کنم تا اون هم آماده بشه و همراهم بیاد. این دوست من کمی . . . باکلاسه! از اون‌هایی که یک تیپ لباس خاص می‌پوشه و نیم‌ساعت جلوی آینه با موهاش ور میره و همه‌ش از آدم می‌پرسه که الان خوب شد؟».

به میدون اصلی شهر رسیدیم. خب حالا کجا بریم؟ من دوست داشتم مثل همیشه توی بازار قدیمی چرخ بزنم. اما انگار اون از این ایده خوشش نیومد. گفت که زمینِ بازار سنتی همیشه پر از گِل و میوه‌های لِه‌شده‌ هست و همیشه هم شلوغه. جا خوردم، ولی بهش گفتم که بسیار خب؛ فرمونِ نداشته‌مون دستِ تو! کجا بریم؟» و این شد که اون هدایتِ پیاده‌روی رو به عهده گرفت. از مسیری که در پیش گرفته بود مشخص بود که داریم به سمت بالای شهر میریم. خیابون‌ها هی سرسبزتر و خلوت‌تر می‌شدن، خونه‌ها بزرگ‌تر می‌شدن و نماهای آجریشون به نمای سنگی تبدیل می‌شد. رسیدیم جلوی یک‌ پاساژ بزرگ. گفت بیا بریم تو یه نگاهی بندازیم. از جلوی ویترین‌های خیلی باکلاسِ لباس‌فروشی‌ها رد می‌شد و تیشرت‌ها و پیرهن‌ها رو با انگشت نشون می‌داد اون خیلی قشنگ نیست؟». من در اون لحظات کاملا پوکر فیس بودم ولی هم‌خوابگاهی‌جان اینقدر با حالت رویایی‌ای در حال گشت زدن بود که متوجه من نبود. تنها دلخوشی من توی اون پاساژِ کذایی پله‌های برقیش بودن. هنوز مثلِ پسر کوچولوها با دیدن پله‌ی برقی خوشحال می‌شم؛ هرچند تمامِ تلاشم رو برای کنترل خودم می‌کنم! بعد از اون یه کافی‌شاپ توی طبقه‌ی هم‌کفِ پاساژ رو بهم نشون داد، که هفته‌ی قبلش با دوستِ اجتماعیش» اونجا کاپوچینو خورده بودن. خداروشکر، این آخرین جایی بود که من رو برد. بعدش تمامِ راه رو پیاده برگشتیم و رسیدیم به خوابگاه. ظهر شده بود.

من هیچوقت مثلِ دوستم به موهام تافت نمیزنم، درواقع هیچوقت، هیچ چیزی به موهام نمیزنم. دوست دارم باد بتونه موهام رو بهم بریزه. نمی‌خوام که موهام رو مجبور به ایستادن در یه حالتِ خاص بکنم. من مثل دوستم دست‌کش دستم نمی‌کنم، دوست دارم سرما بتونه دست‌هام رو قرمز و بی‌حس بکنه. من به پاساژهای پُر زرق و برقی که با ظاهرِ شیک و باکلاسشون حس مصرف‌گرایی رو به آدم القا می‌کنه کمترین علاقه‌ای ندارم. دوست دارم توی بازارهای قدیمی و توی شلوغی و سر و صدا قدم بزنم و پاچه‌های شلوارم گِلی بشه. دوست دارم بجای خوردنِ کاپوچینو توی یه کافی‌شاپِ بزرگ، روی صندلی‌های درب و داغونِ مغازه‌های معمولی و کوچیکِ مرکز شهر بشینم و شیرکاکائوی داغ بخورم. دوست دارم توی خیابون‌های فرعی و قدیمی دنبال کتاب‎فروشی‌های کوچیک بگردم و از جلوی قنادی‌های محلی رد بشم و بوی شیرینیِ تازه رو استشمام کنم.


*  *  *

پ.ن1: از جلوی یه ماهی فروشی که رد می‌شدیم، بهم گفت بیا از توی خیابون بریم، بوی بدِ ماهی میاد.». بهش گفتم این بخاطر اینه که قدرت تخیلت ضعیفه. وقتی بوی ماهیِ تازه به مشامت میخوره، کافیه که چشم‌هات رو ببندی و تصور کنی که توی یه بازار محلی کنار ساحل ایستادی. کمی بیشتر که تلاش کنی‌، می‌تونی صدای مرغ‌های دریایی رو هم بشنوی و اگر به اندازه‌ی کافی تمرین کرده باشی میتونی در پس زمینه‌ی همهمه‌ی مردم، غرش امواج دریا رو هم تشخیص بدی. 

پ.ن2: من کافی‌شاپ‌ها رو دوست ندارم. چرا باید دو نفر برن توی یه محیطِ کم‌نور و تیره و دلگیر بشینن و دوتا فنجونِ کوچولو نوشیدنی بنوشن، در حالی که میتونن برن روی نیمکتِ رنگیِ پارک و زیر آسمون بشینن و با نصفِ همون پول دوتا بستنیِ گنده بخورن و به بازی کردنِ بچه‌ها نگاه کنن؟

پ.ن3: ما که آخر نفهمیدیم این دوست اجتماعی» چیه و اگر یه دوستِ معمولیه پس چرا با پسوندِ اجتماعی» متمایزش کردن :/

پ.ن4: پنج‌ ماه بود که حتی یک فیلم سینمایی هم ندیده بودم. دیشب قسمت دوم جانوران شگفت‌انگیز، The Crimes Of Grindelwald رو دیدم و می‌دونید چیه؟ اصلا گورِ بابای منتقدین! فقط همون چند دقیقه‌ی کوتاهی که توی هاگوارتز جریان داره به تنهایی کافیه برای خوب بودنِ فیلم. دیدنِ دوباره‌ی پلِ ورودی هاگوارتز و کلاس‌های درس و وردِ ریدیکیولس!» و حتی وزارت‌خونه‌ی سحر و جادویِ توی لندن برای من بس بود. حتی اگر از اون همه موجودِ بامزه و جانی‌دپ و نیوت و لبخند‌های قشنگِ تینا چشم‌پوشی کنیم.


پ.ن5: پیشاپیش، عیدتون مبارک باشه :)



قسمت اول درباره‌ی مارگارت همیلتون بود که با فرود موفق اولین انسان روی ماه تموم شد. برای قسمت دوم اما قرار نیست ماجرا رو کامل توضیح بدم؛ چون آخرش می‌خوام شما رو ارجاع بدم به یک اقتباس سینمایی.


قسمت دوم در سال 1961، یعنی حدودا هفت سال قبل از قسمت اول جریان داره. آمریکا و شوروی درگیر جنگ سرد هستن و در دوازده آپریلِ همون سال، شوروی موفق میشه که اولین انسان رو به فضا بفرسته. یوری گاگارین سوار بر کپسولِ

واستوک طی یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مدارِ زمین رو دور میزنه و با سلامت فرود میاد. این موفقیتِ شوروی باعث شد که فشارها روی ناسا خیلی افزایش پیدا کنه. اینطوری که هرروز از کاخ سفید زنگ می‌زدن و می‌گفتن که این همه از بودجه‌ی مملکت رو می‌گیرین پس توی اون خراب‌شده دارین چه غلطی می‌کنین؟». بنابراین موضوع فقط یک پروژه‌ی علمی نبود، فشارهای ی وارد کار شده بود و حتی فشارهای اجتماعی از طرف مردمی که انتظار داشتن کشورشون جلوی شوروی کم نیاره. اینطوری بود که ناسا بطور خیلی فشرده و جدی روی برنامه‌ای به اسم پروژه‌ی مرکوری» کار می‌کرد تا اولین آمریکایی رو به فضا بفرسته.


داستانِ ما درباره سه تا زن هست، سه زنِ آمریکایی - آفریقایی (که شکلِ محترمانه‌تری از کلمه‌ی سیاه‌پوست هستش) که توی مرکز تحقیقات ناسا، توی شهر هَمپتونِ ایالت ویرجینیا مشغول کار بودن؛ کاترین، دوروتی و مری. این سه نفر توی گروه محاسبات کار می‌کردن که وظیفه‌‌شون انجام یا بازبینی محاسباتِ وقت‌گیر و طولانی‌ای بود که دانشمندان و مهندسین پروژه به نتایجش نیاز داشتن. اون موقع کامپیوتر (به معنای امروزی) وجود نداشت و تمامی محاسبات بطور انسانی و روی کاغذ انجام می‌شدن و حتی ماشین‌حساب‌های ساده و ابتدایی‌ای که مورد استفاده قرار می‌گرفتن اونقدر بدقلق و وقت‌گیر بودن که اغلب ترجیح می‌دادن بطور دستی محاسبات رو انجام بدن! در نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها به کارکنانِ بخش محاسبات کامپیوتر» می‌گفتن که به معنای محاسبه‌گر هست. توی ناسا کامپیوتر‌ها به گروه‌های مختلفی دسته‌بندی شده بودن که این سه نفر توی بخشِ محاسبات غربی مشغول به کار بودن. تمامِ کارکنان بخش محاسبات غربی، نِ آفریقایی - آمریکایی‌ای بودن که اکثرشون مدارک ریاضی از کالج یا دانشگاه داشتن.


عکس‌نوشت: از راست به چپ: دوروتی وان، کاترین جانسون و مری جکسون.


عکس‌نوشت: عکس دسته‌جمعی از تعداد خیلی زیادی کامپیوترِ دامن‌پوش :)


عکس‌نوشت: کامپیوتر‌ها در حال انجام محاسبات! اون ماشین‌حساب‌های غول پیکرِ کمپانی Friden رو روی میزها می‌بینید؟


ناسا اون موقع توی سه حوزه‌ی مختلف درگیر مشکل بود. اولیش توی محاسبات مختصات فرودِ کپسول Friendship 7 بود. هیچ معادله‌ی ریاضی‌ای نداشتن که بتونن با استفاده‌ازش مختصات دقیق فرود کپسول رو توی اقیانوس اطلس بدست بیارن؛ اینجا کاترین به کمکِ ناسا میاد. مشکل دوم یه نقصِ فنی توی سپرحرارتی کپسول بود؛ وسیله‌ای که قرار بود موقع سقوط توی جوِ زمین از جزغاله شدن فضانورد جلوگیری بکنه. اینجا مری وارد عمل میشه. مشکل سوم هم این بود که ناسا به تازگی کامپیوتر‌های الکترونیکیِ غول‌پیکری از شرکت IBM خریده بود تا محاسباتش رو تسهیل کنه، اما افراد خیلی زیادی توی ناسا نبودن که زبان برنامه‌نویسی Fortran، و در نتیجه کار با اون ماشین‌ها رو بلد باشن. اینجا جایی بود که دوروتی دست به کار شد.


اما همه‌ چیز به این سادگی نبود، چون خود اون سه نفر هم با مشکلاتی مواجه بودن! در اون سال‌ها هنوز قوانینِ احمقانه‌ی تبعیض نژادی توی خیلی از ایالت‌های آمریکا برقرار بود. قوانینی که مردم رنگین‌پوست رو از بقیه‌ی مردم جدا می‌کرد. توی اتوبوس‌ها صندلی‌های جداگانه‌ای برای رنگین‌پوست‌ها با برچسب Colored» مشخص شده بود و رنگین‌پوست‌ها حق نشستن توی قسمت‌ سفید‌پوست‌ها رو نداشتن. توی کتابخونه‌ها هم قفسه‌های مشخص و محدودی برای استفاده‌ی رنگین پوست‌ها وجود داشت و اون‌ها نمیتونستن از تمامِ کتاب‌های کتابخونه استفاده کنن. حتی دستشویی‌ها! کاترین مجبور بود هربار برای رفتن به دست‌شویی نیم‌مایل (800 متر!) مسیر رو طی بکنه تا به دستشویی رنگین‌پوست‌ها برسه، چون توی محل کار خودش هیچ دستشویی‌ای برای رنگین‌پوست‌ها تعبیه نشده بود. مری با هزار زور و زحمت تونست یه مجوز از دادگاه بگیره تا بتونه دروس مهندسی رو توی یه مدرسه و درکنار سفید‌پوست‌ها! بگذرونه و نهایتا به اولین زنِ مهندسِ سیاه‌پوست تبدیل بشه، چیزی که رویاش رو داشت.


حالا، اگر می‌خواین بدونید که این سه نفر چطور به این مشکلات غلبه کردن، و ناسا چطور بالاخره موفق شد تا جان گلن رو به عنوانِ اولین آمریکایی به مدار زمین بفرسته، باید فیلم Hidden Figures رو ببینید. اگر اهل اینجور فیلم‌ها نیستین، باید بگم که این فیلم بیشتر از اینکه یک فیلم علمی باشه یک فیلم پاپ‌کورنی هست و به اندازه‌ی هر فیلم درامِ دیگه‌ای سکانس‌های رومانتیک و طنز داره؛ بنابراین با یک فیلم خشک طرف نیستین. اگر هم از کسانی هستین که به نمره‌ی منتقدین اهمیت میده، پس باید بدونین که این فیلم از مجموع نقد‌های سایت راتن تومیتوز، نمره‌ی 93 از 100 رو گرفته. و در آخر اگر به چیزی بیشتر از این‌ها نیاز دارین، شاید بد نباشه که بدونین هانس زیمر جزو گروهِ تهیه‌ی موسیقی‌متن این فیلم بوده :)



پ.ن1: با عذرخواهی خیلی زیاد از کسانی که کامنت‌ گذاشتن و پرسیده بودن قسمتِ دوم رو کی می‌نویسم و من فقط گفته بودم به زودی!» و این به زودی» چندین ماه طول کشید. دلیل اصلی این تاخیر بخاطر این بود که من اصلا فرصت نداشتم و از طرفی پست‌های این مدلی خیلی وقت‌گیر هستن. چون اینطوری نیست که من بشینم پشت کیبورد و شروع کنم به تعریف کردن. قبل از اون باید کلی جست و جو انجام بدم، ویکی‌پدیای وقایع مختلف رو چک کنم و سری به قسمت گزارش ماموریت‌های سایت ناسا بزنم تا مطمئن بشم اطلاعات درستی دارم توی پستم می‌نویسم. تازه بعضی از سکانس‌های فیلم رو هم مجددا باید تماشا می‌کردم. خلاصه اینکه، ببخشید :)


پ.ن2: یک دلیل دیگه هم داشت راستش. یک مدت من نمیخواستم درباره‌ی چنین آدم‌هایی مطالعه کنم. یک مدته که حتی خوندن کتاب فیزیکدانان بزرگ» رو هم متوقف کردم. چندوقته بیشتر از اینکه چهره‌ها برام الهام بخش باشن، باعث میشه که خودم احساس حماقت بکنم!


از فکر کردن به اینکه چه چیزهایی اسپویله و چه چیزهایی نیست خسته شدم. بنابراین خودتون هروقت که احساسِ اسپویل شدنِ هری‌پاتر بهتون دست داد صحنه رو ترک کنید :) گرچه خودم فکر نمی‌کنم چیزِ اسپویل‌آمیزی گفته باشم؛ چون درباره‎ی یه ماجرای فرعی از داستان صحبت کردم.


دالِ عزیز

این پست رو انحصارا برای تو می‌نویسم. می‌تونستم این‌ها رو توی یه پیام خصوصی بهت بگم؛ اما نمی‌خواستم که حرف‌هام با ترحم و دلسوزی‌های دوستانه» اشتباه گرفته بشه. بنابراین فکر کردم که برای نشون دادن جدیت و اهمیتِ حرف‌هام، مستقیما توی وبلاگم برات بنویسم.


تو کتاب‌های هری‌ پاتر رو نخوندی (دیدنِ فیلم‌هاش کافی نیست!)، که اگر خونده بودی می‌تونستم بجای این حرف‌ها ارجاعت بدم به فصل دوازدهمِ کتاب اول. اما الان باید خودم برات تعریف بکنم. توی یکی از اتاق‌های قلعه‌ی هاگوارتز یه آیینه‌ی بزرگ وجود داره به اسم آیینه‌ی نفاق‌انگیز. یه آیینه‌ی خیلی قدیمی که کسی نمی‌دونه کی اونو ساخته یا حتی چطوری به هاگوارتز اومده؛ اما بالای آیینه یه عبارت حکاکی شده که طرز کار آیینه رو توضیح می‌ده:

Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi

معنی نداره. حالا از آخر به اول بخونش:

I show not your face but your heart's desire


من چهره‌ات را نشان نمی‌دهم، بلکه خواسته‌ی قلبی‌ات را نشان می‌دهم». این آیینه عمیق‌ترین خواسته‌ی قلبی هرکس رو بهش نشون می‌ده. چیزی رو نشون می‌ده که یک نفر بیشتر از هر چیزی دوست‌ داره ببینه. به قول دامبلدور: فقط خوش‌بخت‌ترین آدم دنیا می‌تونه به این آیینه نگاه کنه و تنها خودش رو ببینه.

اما چیزی که باید بدونی اینه که این آیینه می‌تونه یه وسیله‌ی خطرناک باشه؛ خیلی خطرناک! آدم‌های خیلی زیادی روزها و هفته‌ها پای این آیینه وقت‌شون رو تلف کردن. روزها و هفته‌ها جلوی آیینه نشستن و مسحورِ چیزی شدن که توی آیینه دیدن. این آیینه کمکی به آدم‌ها نمی‌کنه، فقط باعث میشه که آدم‌ها احساس بدبختی و فلاکت بکنن، چون نمی‌تونن به اونچه که توی آیینه می‌بینن برسن. این کار بدی نیست که دنبال رویاهامون بریم، اصلا باید این‌ کار رو بکنیم. اما باید هشدار دامبلدور به هری رو یادمون باشه. قرار نیست که توی رویاها ساکن بشیم و زندگی کردن رو فراموش کنیم.»


حالا، اون ساختمون، اون دانشکده و اون دانشگاه داره برای تو مثل یه آیینه‌ی نفاق‌انگیز عمل می‌کنه. فکر کردن بهش فقط باعث می‌شه که بغض کنی و از دست خودت عصبانی بشی که نمیتونی بری اونجا. رویاهات دارن برعکس عمل‌ می‌کنن. کمکی بهت نمیکنن، اراده‌ت رو قوی‌تر نمیکنن. بخاطر همین هم ازت می‌خوام که دیگه به اون آیینه نگاه نکنی. یه پارچه بردار و بندازش روی آیینه و زمانِ باقی مونده رو بدونِ اون سپری کن. فقط خودِ خودت باش. برای اینکه بهترین کارها رو بکنی نباید حتما توی بهترین جاها باشی.

ارادت‌مندِ تو

چارلی



با وجود اینکه از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کردم، اما چیزی نمی‌دیدم. داشتم فکر میکردم. توی ماشین، من تنها کسی بودم که می‌ترسیدم؛ تنها کسی بودم که با چنین مسئله‌ای درگیر بود. بابام می‌شد عمو و مادرم هم می‌شد زن عمو. برای اون‌ها فرقی نمی‌کرد، ولی برای من چرا. دارم درباره‌ی دختر عموم صحبت می‌کنم. از وقتی که به دنیا اومده بود جای خواهر کوچولوی نداشته‌م رو پر کرده بود؛ اما الان شرایط فرق کرده بود. امسال به سنِ تکلیف رسیده بود. موضوع این بود که خانواده‌ی عموم اعتقادات مذهبی نداشتند؛ دقیقا برعکسِ ما. اگر وقتی پام رو گذاشتم توی چهارچوبِ در، مثل همیشه دوان دوان می‌اومد سمتم و دست‌هاش رو باز می‌کرد تا بغلش کنم چی‌ کار باید می‌کردم؟ 


اینطوری نشد. وقتی که رسیدیم خونه‌ی عموم؛ یک شالِ صورتی رنگ انداخته بود روی سرش. دستش رو به سمتم دراز کرد؛ ولی من بجاش دستم رو براش ت دادم و با لبخند سلام کردم. کارِ خیلی سختی بود. دیگه حق گرفتنِ اون دست‌های کوچولو رو نداشتم. من تمام تلاشم رو کردم تا احساس نکنه که چیزی عوض شده. مثل همیشه کنارش نشستم و نقاشی کشیدم. خندوندمش، باهاش مار-پله بازی کردم و عروسک‌های پونی‌ش رو دیدم. میخواستم بدونه که فقط شکل رابطه‌مون عوض شده و نه ماهیتش. 


رفتیم بیرون تا بستنی بخوریم. موقع رد شدن از خیابون دستم رو گرفت. جایِ خطرناکی بود، نمیتونستم دستش رو ول کنم. اگر ماشین بهش می‌زد چی؟ وقتی از خیابون رد شدیم دست‌هام رو توی جیبِ شلوارم بردم تا دیگه نتونه اون‌ها رو بگیره. من هم دلم برای اون دست‌ها تنگ شده بود، ولی چاره‌ای نداشتم. چه چیزی می‌تونستم بهش بگم؟ اون توی دنیایِ دیگه‌ای بزرگ شده بود. مفهومی مثل نامحرم» اصلا براش تعریف نشده بود. اینطور چیزها براش عجیب بود. 


موقعِ بازی کلافه شد. گرمش شده بود و دنباله‌ی شال هم توی دست و پاش بود. شالش رو در آورد. من هم سرم رو آوردم پایین و به زمین نگاه کردم. از من پرسید نمیشه دیگه نپوشمش؟». گفتم نمیشه بپوشیش؟»؛ پرسید چرا؟». این همون موقعیتی بود که ازش وحشت داشتم. چی باید می‌گفتم؟ من اونقدری اعتقاداتم محکم نبود که بتونم برای یک‌نفر دیگه هم توضیح‌شون بدم؛ و تازه اگر چیز اشتباهی بهش می‌گفتم چی؟ اگر ذهن معصومش رو با برداشت‌های نادرست خودم پر می‌کردم چی؟ اگر باعث می‌شدم ذهنیت بدی نسبت به خدا پیدا کنه؟ نه! من چنین مسئولیت سنگینی رو قبول نمی‌کردم. فکر کردم و فکر کردم و بالاخره فهمیدم که چی باید بگم. اصلا نیازی نبود که وارد اینطور موضوعات بشم؛ جواب خیلی ساده بود. ما شاید توی دوتا دنیای مختلف بزرگ شده باشیم، ولی چیزهایی هستند که بین این دوتا دنیا، و بین همه‌ی آدم‌ها مشترک‌ هستن. همونطور که سرم پایین بود گفتم بخاطر من! چون اگر این کار رو نکنی دیگه نمی‌تونم سرم رو بیارم بالا و ببینمت». چند لحظه فکر کرد و بعد شالش رو دوباره پوشید. سرم رو بالا آوردم و بهش لبخند زدم. در جوابم لبخند زد.


من دیگه هیچوقت نمیتونم اون دست‌های کوچیک رو بگیرم؛ اما میدونم که یک روزی یک پسرِ دیگه‌ای اون‌ها رو خواهد گرفت. کسی که احتمالا خیلی بیشتر از من دوستش خواهد داشت. نمیدونم چه کسی، اما هرکسی که هست؛ امیدوارم لیاقتِ دست‌های خواهرکوچولوی ناتنی‌م رو داشته باشه.




+ آخرین هفته‌ی قبل از عید، یه بسته‌ی کوچیک مداد شمعی گرفتم و قبل از رفتن دادمش به یکی از هم‌خوابگاهی‌هام تا اونو بده به خواهرِ چهارساله‌ش. ازم پرسید این به چه مناسبتیه؟». گفتم به مناسبت اینکه من خواهر کوچولو ندارم!». این رو که گفتم گوشیش رو برداشت و عکسِ خواهرش رو بهم نشون داد :) خبر خوب‌تر اینکه تا به حال خواهرش با مداد شمعی نقاشی نکشیده بود :)


وقتی که من تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم، به خودم قول دادم. قول دادم که وبلاگم رو از تمام عقاید مذهبی و ی‌ای که دارم دور نگه دارم. قول دادم که فقط روی نقاط اشتراک تمرکز کنم. روی مطالب و فکرهایی که همه روش اتفاق نظر دارن. میخواستم همه رو دوست داشته باشم و متقابلا همه هم من رو دوست داشته باشن. میخواستم وبلاگم وحدت‌بخش باشه؛ حتی کمترین اختلاف نظری توی کامنت‌دونی‌هاش وجود نداشته باشه. متنفر بودم از بحث و جدل‌های بی سر و ته. می‌خواستم همه با خوبی کنار هم باشیم. میخواستم آروم آروم یه وبلاگ گرم و دوست‌داشتنی داشته باشم که هر از گاهی هم از فیزیک توش صحبت کنم.


من نمیدونم چطور بعضی‌ها تونستن چنین برداشت‌های نفرت‌انگیزی از پست قبلیِ من داشته باشن. پستی که من با تمام احساساتم نوشته بودمش. من کامنت‌ها رو خوندم و صبر کردم و منتظر موندم تا واکنش‌ها تموم بشه. حالا نوبت منه که صحبت کنم. صدام رو می‌شنوین؟

من توی اون پست نمیخواستم اعتقادم رو تبلیغ کنم. من فقط یک اتفاق رو تعریف کردم و احساساتم رو. اینکه شما چه چیزهایی دیدین و شنیدین و تجربه کردین که باعث شده از چنین عقایدی متنفر بشین به من مربوط نیست. من فقط مسئولیت خودم رو دارم. به من مربوط نیست که آدم‌های هم‌مذهبِ من دست به چه کارهایی میزنن. شما این حق رو ندارید که من رو نماینده‌ی یک دسته بدونید. من عقاید خودم رو دارم. ورژنِ کاستومایزشده‌ی خودم رو از دین دارم و تا به حال هیچکسی رو هم مجبور نکردم با عقاید من سازگار بشه.

من جواب هیچکدوم از سوالاتی که ازم پرسیدین رو نمیدونم. فکر می‌کنید اولین کسی هستین که به اون‌ها فکر کرده؟ فکر می‌کنید من هر شب با کلی شک و تردید و سوال سرم رو روی بالش نمیذارم؟ فکر می‌کنید این‌ها برای خودم مطرح نیست؟ من گفتم که اعتقادات مستحکمی ندارم. نمیتونم بحث بکنم و از خودم دفاع بکنم. شیشه‌ی اعتقادات من از قبل کلی تَرک برداشته. اینهایی که شما از من پرسیدین که چیزی نیست! من تَرک‌هایی خیلی بزرگتر از این‌ها روی شیشه‌م دارم. من دارم توی رشته‌ی فیزیک تحصیل می‌کنم و به دنبالش متعهد شدم که از روش علمی و منطقی استفاده کنم. یعنی من حق ندارم که به موجودات ماورائی اعتقاد داشته باشم. من فقط باید چیزهایی رو قبول داشته باشم که یا بصورت منطقی و با استفاده از ریاضیات میشه اثباتشون کرد و یا بصورت تجربی و توی آزمایشگاه. من نباید هیچ خدایی رو قبول داشته باشم چون محاسباتم باید کاملا بی‌طرفانه باشه. من باید قبول کنم که جهانمون رو یک سری پارامترِ تصادفی به وجود آورده. حیاتِ روی زمین چیزی بجز یک شانس نیست. می‌بینید؟ من فقط به یه ضربه‌ی محکم نیاز دارم تا شیشه‌ی اعتقاداتم تماما پودر بشه! من به آخرین ریسمان‌های اعتقادات مذهبیم چنگ زدم! نه از روی تعصب؛ بلکه چون فکر می‌کنم» که درست هستن. چون احساس می‌کنم» که درست هستن. و چون این رو فقط احساس می‌کنم» نمیتونم که به کسی بگم چرا اینطور فکر می‌کنم! و نمیدونم هم که چرا باید بابت‌شون محاکمه بشم!


به من گفتین که چطور می‌تونم عقاید ضد و نقیض داشته باشم؟ من نمی‌دونم که چطور؛ فقط میدونم که اینطوری هستم! من یک قدیس نیستم، من هیچوقت ادعا نکردم که تمام و کمال به دینم عمل می‌کنم. من هیچوقت نگفتم که تک تکِ کارهام از روی اعتقاداتمه. ولی مگه این چیز عجیبیه؟ شما تا به حال توی زندگی هیچ کار متناقضی انجام ندادین؟ والدین‌تون رو با وجود دوست داشتن اذیت نکردین؟ یک کاری رو با وجود اینکه می‌دونستین اشتباهه انجام ندادین؟ بله! من آهنگ Maybe از Birdy رو گوش میدم. و نه تنها این، بلکه من سه تا آلبوم از Birdy توی گوشیم دارم. یه آلبوم از Adele دارم و یه آلبوم از Sia و چندتا آهنگ هم از Rihanna و p!ink. من سر کلاسِ اندیشه‌ی اسلامی سرِ این بحث میکنم که برهان نظم» اصلا روش قابل قبولی برای اثبات وجود خدا نیست و بعد، وقتی که کلاس تموم شد میرم و وضو می‌گیرم تا خودم رو به مسجد دانشگاه برسونم. من روی کوله‌پشتیم پیکسلِ بی‌حجابِ مریم میرزاخانی رو کنار پیکسل شهید شهریاری وصل کردم. من توی مناسبت‌ها پای منبر می‌شینم و بعدش کتابی رو میخونم به اسم an atheist values» که توش از ارزش‌های آتئیست بودن دفاع کرده. من دلم برای هاگوارتز تنگ میشه و چند ساعتِ بعدش دلم برای نشستن گوشه‌ی حرم حضرت معصومه و نگاه کردن به گنبد طلاییش تنگ میشه. من بین کلی افکار مختلف از جهان‌های مختلف گم شدم و دارم سعی می‌کنم که یه راهی برای خودم باز کنم. برام مهم نیست که عقاید توی مسیرم باهم سنخیت ندارن. من دارم پیش می‌رم و تلاش می‌کنم که کار درست رو انجام بدم. مگه همه این کار رو نمی‌کنن؟ مگه همه سعی نمی‌کنن که کار درست رو انجام بدن؟ خیلی آسونه که یک گوشه بشینین و بگید که باید این کار رو می‌کردی یا نمی‌کردی. شما بجای من نبودین. شما یک چارلی با قید و بند‌های عقیدتی‌ش نبودین که جلوی یک دختر کوچولو قرار بگیره و هی فکر کنه و فکر کنه که چطور هم قید و بندهاش رو حفظ کنه و هم آبجی کوچولوی نانتی‌ش رو. من اون لحظه چیزی رو گفتم که فکر میکردم درست‌ترین حرف بود. اینکه بنظر شما درست بود یا نبود برای من مهم نیست، چون من میدونم که بهترین کارم رو انجام دادم. 


توی این یک سال من دوست‌های خیلی خوبی توی بلاگستان پیدا کردم. دوست‌هایی که بیشترشون عقایدِ نه تنها متفاوت، بلکه متضادی با من داشتن. اما برای من مهم نبود. من حفظ دوستی رو در اولویت قرار دادم. گاهی اون‌ها پست‌هایی می‌نوشتن که حتی با بنیادی‌ترین اعتقادات من هم مخالفت می‌کرد. اما من هیچوقتِ هیچوقت توی چنین پست‌هایی حرفی نزدم. یا اگر حرف زدم درباره‌ی موضوعی غیر از موضوع پست صحبت کردم. من می‌خواستم دوستِ اون‌ها بمونم. هیچوقت کمترین تلاشی نکردم تا یکی رو قانع کنم که اشتباه فکر میکنه چون من جورِ دیگه‌ای فکر میکنم. من اون‌ها رو مستقل از عقیده‌شون دوست داشتم. اون آدمی که توی عکس سمت چپِ وبلاگم هست، یک خداناباوره. پس‌زمینه‌ی وبلاگم نمودار‌هایی هست که اون ابداع کرده. ولی من فاینمن رو دوست دارم چون آدم خوبیه و چون نگرشِ زیبایی به فیزیک و طبیعت داره.


من تمامِ سعیم رو کردم تا به قولم عمل کنم و وبلاگم رو از اعتقادات دینیم حفظ بکنم. من تمامِ تلاشم رو کردم تا ابعادِ دیگه‌ی شخصیتم رو از اعتقاداتم جدا نگه دارم؛ ولی نهایتا فهمیدم که این کار به اندازه‌ی ساختن یه ماشینِ حرکت دائم غیر ممکنه. هرچقدر هم که خوب عایق‌بندی بکنم، بازهم مواقعی پیش میاد که ذره‌ای از اعتقاداتم توی پست‌ها نشت می‌کنه. دلیلش هم بدیهیه، چون اعتقاداتِ یک نفر در تمامِ تار و پودِ ذهنش تنیده شده؛ نمیشه جداش کرد. توی پست قبل من میخواستم یه خاطره بگم و حسّم رو از اون اتفاق بیان کنم، ولی یه ته‌مایه‌ی خیلی کمرنگ از اعتقادات دینیم توی پستم رسوب کرد. چیزی که هدفِ من نبود. اگر به نوشتنم ادامه بدم حتما بازهم چنین مواردی پیش میاد؛ و اگر به ازای هرباری که این اتفاق می‌افته قراره دوباره مورد هجوم سوالات و سرزنش‌ها قرار بگیرم، در اینصورت من ترجیح می‌دم که دیگه چیزی ننویسم.


پ.ن1: وقتی هولدن توی وبلاگش خداحافظی کرد و من پستِ خداحافظیش رو دیدم ناراحت شدم. رفتم و براش این رو نوشتم: هولدن! :| این فرصت رو بهت میدم تا از عمل ناشایستت دفاع کنی :|»

هولدن در جوابم این رو نوشت: سلام فاینمن، روز مرگم باشه بخوام بابت مسایل شخصی خودم دفاع کنم.»

اون موقع بنظرم جوابِ هولدن خیلی بی‌رحمانه بود. ولی الان که بهش فکر میکنم، نظرم چیزِ دیگه‌ایه.


پ.ن2: قرار نیست وبلاگم رو بذارم روی حالتِ انهدامِ خودکار». آرشیوِ بی‌ارزشم باقی می‌مونه و کامنت‌دونیِ تمام پست‌ها باز می‌مونه. هنوز می‌تونید با کامنت‌هاتون خوش‌حالم کنید به شرطی که درباره‌ی دوتا پست اخیر نباشه :) هنوز هم می‌خونمتون و بهتون سر می‌زنم؛ اگر بعد از خوندنِ این پست و شناختنِ بیشترِ چارلی هنوز دلتون چنین چیزی رو بخواد :)


پ.ن3: من رو ببخشید که کامنت‌های پست قبل رو بی‌جواب گذاشتم. مطمئنم که شما هم ترجیح می‌دین یک نفر با حوصله و روحیه‌ی خوب جوابتون رو بنویسه :) بنابراین موقعی که چنین شرایطی رو کسب کردم جواب‌ها رو می‌دم. این صرفا بخاطر احترامیه که برای نظرات قائلم. برای همین دوباره بابت تاخیرِ پیش‌رو معذرت می‌خوام.


پ.ن4: دقیقا یک سالِ پیش - با اختلاف چند ساعت - من اولین پستم رو توی وبلاگم نوشتم :)


یک بار در پرینستون از طریق پست جعبه‌ای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا می‌زدم.)

چه جمله‌ی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما می‌دانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها می‌کند. برای مثال گاهی که می‌رفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز او جا می‌گذاشتم.

آن روزها لوازم تحریر اضافی به ما نمی‌دادند و من نمی‌خواستم مدادهایم را هدر بدهم. از حمام تیغ ریش‌تراشی را برداشتم و نوشته‌های روی یکی از مداد‌ها را با آن بریدم تا شاید جایی بتوانم از آن‌ها استفاده کنم.

صبح روز بعد پست نامه‌ای آورد. نامه با این جمله شروع می‌شد چرا نوشته‌ی روی مداد‌ها را در می‌آوری؟» در ادامه نوشته شده بود به خودت نمی‌بالی که من دوستت دارم؟» و جمله‌ی بعد آن برای تو چه اهمیتی دارد که دیگران چه فکر می‌کنند؟» 

حالا شعر گفته بود حالا که من باعث سرشکستگی تو می‌شوم پس گردوها مالِ تو! گردوها مالِ تو!» بیت بعدی مضمون مشابهی داشت تا اینکه آخرین بیت این بود بادام‌ها مال تو! بادام‌ها مال تو!» در همه‌ی بیت‌ها نام انواع مختلف آجیل‌ها به کار رفته بود. 

این شد که نوشته‌ی روی مدادها را نبریدم. مگر می‌توانستم کار دیگری بکنم؟ »


  •  بخشی از کتابِ چه اهمیتی می‌دهی که دیگران چه فکر می‌کنند؟» از ریچارد فاینمن :) 


*  *  *


سلام :) تصمیم من از سر لجبازی و عصبانیت نبود که الان عوض کردنش برام سخت باشه. من فقط احساس کردم که دیگه کسان زیادی نیستن که دوست داشته باشن حرف‌هام رو - حرف‌های خودِ واقعیم - رو بخونن. وقتی که این همه از حرف‌ها و نظراتِ پر از محبت رو خوندم فهمیدم که اشتباه می‌کردم. شاید هم خیلی سخت گرفتم. در هر صورت من باز هم می‌نویسم. اما قبلش کمی زمان بهم بدین تا ذهنِ آشفته‌م رو سر و سامون بدم و چیزهای جدیدی بخونم و ببینم و تجربه کنم تا دوباره حرفی برای تعریف کردن داشته باشم. بنابراین میشه لطفا تا شروعِ تابستون منتظرِ چارلی بمونید؟ :)



سلام ریچارد عزیز!

امروز سالگرد تولدت بود. صد و یکمین سالگردِ تولدت، اگر بخوایم دقیق باشیم. صد و یک سال از روزی که به این دنیا پا گذاشتی می‌گذره. امروز توی نوشته‌ها به عنوان فیزیکدانِ افسانه‌ای» ازت یاد می‌کنن. اگر بودی؛ می‌دیدی که چطور الکترودینامیکِ کوانتومی‌ای که توسعه‌ش دادی هنوز با قدرت پدیده‌های طبیعت رو توجیه می‌کنه. چطور بعد از اون سخنرانیِ تاریخیت؛ توجه‌ها به ابعاد کوچک معطوف شد و نانوتکنولوژی رونق گرفت. دیاگرام‌هایی که تو ابداعشون کردی - که در اصل نمودارِ تلاشِ ذهنِ شوخ‌طبع و هنجارشکنت برای اجتناب از محاسبات پیچیده‌ی ریاضی هست - به نمادی از فیزیکِ ذرات تبدیل شدن. درسنامه‌‌های فیزیکت یکی از بهترین منابعِ فیزیک دوران کارشناسی تلقی میشه. درسنامه‌هایی که روحِ سرکِش و طغیان‌گرِت درون چیدمانِ سنت‌شکن و متفاوتِ مطالبش دیده میشه. هیچ کتابِ فیزیکِ پایه‌ی دیگه‌ای با صحبت درباره‌ی حرکت اتم‌ها شروع نمیشه.


راستش رو بخوای برای ما مهم نیست که تو نوبل فیزیک 1965 رو بُردی، یا تونستی ابرشارگی هلیم رو توجیه کنی. ما دوستت داریم چون بیشتر از اینکه مثل نیوتون و گالیله و اینشتین یک افسانه باشی و دست نیافتنی، یک الگوی قابل دسترس هستی. بیشتر از اینکه یک نوبلیست باشی، یک معلمِ خارق‌العاده هستی. ما دوستت داریم چون تلاش کردی جذابیتِ فیزیک رو به ما نشون بدی بدون اینکه از ابهت و میزانِ حقیقتش کم کنی. دوستت داریم چون برای ما داستان تعریف می‌کردی. از گاوصندوق‌هایی که کی باز می‌کردی، از خوش‌شانسی‌هات، از آرلین.


من نمیدونم که الان کجا هستی. توی یک دنیای دیگه؛ سرگرمِ پیدا کردن قوانینِ جهان جدید هستی یا با بی‌خیالیِ همیشگی‌ت نشستی و داری مثل اون عکسِ معروفت به طبلِ بانگو می‌کوبی. در هر صورت دوست دارم که جایِ خوبی باشی. تولدت مبارک باشه.


+ فاینمنِ هنجارشکن؛ حتی من رو هم مجبور کرد که موقتا زیرِ حرفم بزنم و یک پست برای تولدش بنویسم.


قبل‌تر:

یک ترم فیزیک


I- تقریبا یک‌ سال طول کشید تا من با ریاضیات آشتی کنم. نه اینکه ازش بترسم؛ بیشتر عصبانی بودم. مثل موجودِ پلیدی می‌دیدمش که خودش رو خیلی محکم به دور فیزیکِ عزیزم پیچیده بود. چه ومی داشت که فیزیک و ریاضیات اینقدر درهم‌تنیده باشن؟

بعد از هر درس، چارلی بین قفسه‌های کتابخونه گشت می‌زد، کتاب‌های فیزیکِ مختلف رو بیرون می‌آورد و باز می‌کرد و با دیدن معادلات دیفرانسیلِ جزئی و انتگرال‌های چندگانه کفری می‌شد و با کتاب دعوا می‌کرد: آهای! برای من اصلا مهم نیست که اگر از اون معادله‌ی کذایی دو بار مشتق بگیری به چی می‌رسی! برای من حرف بزن بجاش؛ توضیح بده؛ توصیف کن.»

نهایتا یک بار نشستم و با خودم صحبت کردم. بسیار خب چارلی، بیا مسئله‌ رو ساده کنیم؛ این کاریه که توی فیزیک همیشه انجام می‌دن مگه نه؟ بیا فکر کنیم که تو از یک دختر خوشت اومده؛ میری جلو و سلام می‌کنی و در مقابل یک عبارت بی‌معنی می‌شنوی. اوه چقدر بدشانس! اون دختر به زبانِ تو حرف نمی‌زنه. میتونی تا ابد پشتِ درخت‌ها قایم بشی و کی بهش نگاه کنی و از دور پیچ و تاب خوردنِ موهاش توی باد رو ببینی و وقارش رو تحسین کنی، یا اینکه آستین‌هات رو بالا بزنی و بری توی یک کتابفروشی و چندتا کتابِ خودآموز زبان بگیری و شروع کنی به یادگیری زبانِ اون دختر تا بتونی از نزدیک باهاش صحبت کنی.

حالا چارلی، اون طبیعت مثل اون دختره که برحسبِ اتفاق به زبان ریاضی صحبت می‌کنه. می‌تونی زیباییش رو از دور ببینی، می‌تونی از دور دوستش داشته باشی و تحسینش کنی و پیگیرِ احوالش باشی. اما آیا این تو رو راضی می‌کنه؟ آیا صرفِ خوندن تازه‌ترین یافته‌ها توی مجلات علمی برای تو کافیه؟ اگر که جوابت نه» هست، پس باید زبانِ جهان رو یاد بگیری تا بتونی شخصا باهاش صحبت کنی. چون خودت که می‌دونی، همیشه بخشی از اثر موقع ترجمه از بین می‌ره.»

بعد از اون – خیلی جدی‌تر - شروع کردم به یادگیریِ این زبان. سین بهم توصیه کرد که ریاضیات رو بطور مجرد – و به خاطر خودش – بخونم؛  نه بطور کاربردی. من هم شدیدا از این تصمیم استقبال کردم. یک‌بار به یک دوست گفتم که من عاشق اینم که هرکاری رو برای خودش انجام بدم.


 

II- بیشتر وقت‌هایی که تلوزیون یک مستند درباره‌ی طبیعت پخش می‌کنه – و خصوصا وقتی که دوربین یک نمای لانگ‌شاتِ با ابهت از مناظر نشون میده – بابام به وجد میاد و نچ‌نچ‎گویان میگه که چقدر بشر ضعیف و بیچاره‌ و ناتوانه. من همیشه بهم برمی‌خورد و می‌اومدم و کلی منبر می‌رفتم که انسان کجا بیچاره‌ست؟ ما یک زمانی با سرنیزه‌های سنگی شکار می‌کردیم و از سرما به غار پناه می‌بردیم، اما امروز تونستیم روی ماه قدم بزنیم و کوچکترین ابعادِ هستی رو دست‌کاری کنیم. این اگر قدرت نیست پس چیه؟

حالا چارلی – با چنین اعتقاد راسخی به علم – وارد دانشگاه میشه و می‌بینه که همون انسان حتی محیط یک بیضی رو هم نمی‌تونه به طور دقیق بدست بیاره، چون انتگرال‌های بیضوی جواب تحلیلی ندارن. می‌بینه که هنوز هیچ معادله‌ی کلی‌ای برای توصیف رفتار همه‌ی گازهای حقیقی وجود نداره. ضربه‌ی آخر رو استادِ محبوبِ چارلی توی یک سمینار بهش وارد می‌کنه وقتی که میگه هرچقدر مدل‌های ما به حقیقت نزدیک‌تر بشن، ریاضیاتشون غیرقابل‌حل‌تر می‌شه.»

من می‌دونستم که ما همه چیز رو نمی‌دونیم، اما فکر می‌کردم چیزهایی که می‌دونیم رو واقعا می‌دونیم! اما الان به من گفته بودن که بیشتر نظریات و مدل‌های ما در بهترین حالت تقریبِ نسبتا دقیقی از حقیقت هستن. مهم نیست که چقدر تلاش کنیم، ما فقط میتونیم رقم‌های اعشارِ دقت‌مون رو بالا‌تر ببریم؛ خود حقیقت غیرقابل دسترسه. انگار که خدا حقیقت رو توی یک جعبه‌ی مقوایی گذاشته باشه و روش با ماژیک نوشته باشه دست نزنید!». با فهمیدن این موضوع، من تا مدتی احساس پوچی می‌کردم. به هواپیمای توی آسمون نگاه می‌کردم و پیش خودم فکر می‌کردم که چطور اون هواپیما داره با نظریات ما – که با حقیقت فاصله دارن – کار میکنه؟ چطور میتونه فقط با تقریبی از حقیقت» پرواز کنه و سقوط نکنه؟ 

اما بعد اون احساس پوچی کم‌کم محو شد. خب که چی چارلی؟ برو و کتاب‌های فیزیکت رو بغل کن و برای علمِ ایده‌آلِت (که وجود نداره) اشک بریز یا بلند شو و توی پیدا کردنِ همین رقم‌های اعشاری کمک کن.



III- روزهایی که من کتاب خاطرات فاینمن رو می‌خوندم، جوگیر می‌شدم. دوست داشتم من هم‌ چیزهایی که فاینمن دیده و تجربه کرده رو ببینم و تجربه کنم. مثلا وقتی فاینمن از اتاقکِ ابر صحبت می‌کرد، من می‌رفتم دفتر استادِ مسنِ صبورم و با هیجان می‌پرسیدم استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی آزمایشگاه اتاقک ابر داریم؟»

- نه چارلی ما اینجا اتاقک ابر نداریم.

فاینمن یک خاطره از سیکلوترونِ توی پرینستون تعریف می‌کرد و من فردا صبح دوباره درِ دفترِ استادِ مسنِ صبور رو می‌زدم و با همون هیجان می‌پرسیدم استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی دانشکده‌مون سیکلوترون داریم؟»

- سیکلوترون یک شتاب‌دهنده‌ی حلقویه چارلی . . .

چارلیِ عجول اما توی حرفِ استادش می‌پرید. من میدونم که سیکلوترون چیه استاد، فقط می‌خواستم بدونم که آیا یک نمونه ازش رو داریم یا نه.» استادِ صبورِ مسن هم یک آه می‌کشید.

- نه چارلی ما اینجا سیکلوترون نداریم.

بالاخره شونه‌های چارلی فرو افتاد و با ناراحتی گفت اما استاد، تکنولوژیِ این‌ وسایل دست‌کم برای هفتاد هشتاد سالِ پیشه. چطور ما هنوز نداریم‌شون؟» استادِ صبورِ مسن به لامپ رشته‌ای بالای سرش اشاره کرد.

- این لامپ کی اختراع شده چارلی؟

- آمم، صد و بیست‌-سی سالِ پیش احتمالا!؟

- بسیارخب. می‌تونی بسازیش؟

- خب . . .



IV- من از آزمایشگاه‌ها متنفرم! نه فقط بخاطر اینکه هیچ‌وقت توی کارها مهارت عملی نداشتم، بیشتر بخاطر اینکه طرحِ درس آزمایشگاه‌ها توی کشور ما بی‌نهایت افتضاحه و بی‌نهایت سرسرانه و بی‌خاصیت اجرا میشه. آزمایشگاه فیزیک 2 توی دانشگاه ما رسما اینطوری بود: خب پسرجون، حالا این سرِ آبیِ سیم رو بزن توی اون سوراخِ قرمزِ دستگاهی که نمیدونی چیه و عددِ روی مانیتور رو توی جدولِ کتابت بنویس. اصلا هم برام مهم نیست که تو هنوز تئوریِ این آزمایش رو توی فیزیک نخوندی و از چراییِ این آزمایش پشیزی متوجه نشدی. فقط سریع‌تر فلنگ رو ببند که کار دارم و باید زودتر در رو قفل کنم.»

توی اولین جلسه‌ی آزمایشگاهی که داشتم، شتاب جاذبه‌ی زمین رو 32 متر بر مجذورِ ثانیه بدست آوردم؛ یعنی تقریبا سه برابرِ مقدار واقعیش. مثل این می‌مونه که هر چند کیلوگرم که هستین، یک وزنه با دوبرابر وزنِ خودتون به پاهاتون آویزون کرده باشین.

من از آزمایشگاه‌ متنفرم اما با این‌حال، درحالی که هیچ‌کسی به آزمایشگاه اهمیت نمی‌داد، من همیشه تمامِ تلاشم رو می‌کردم تا کارم رو درست انجام بدم. نمودارهام رو با وسواس روی کاغذِ نیمه‎لگاریتمی می‌کشیدم یا با اکسل رسم می‌کردم. فرمتِ علمیِ صفحه‌آرایی گزارش‌هام رو رعایت ‌می‌کردم و حتی برای نیم‌فاصله‌ها دقت‌ می‌کردم. فکر نمیکنم مسئول آزمایشگاه هیچ‌وقت متوجه این ریزه‌کاری‌ها شده باشه.

توی آزمایش‌ها وقتی خطای زیادی داشتیم، اونقدر آزمایش رو تکرار می‌کردم که هم‌گروهی‌هام بهم التماس می‌کردن که بس کنم تا بتونن برن. مثلا آخرِ ساعت همه داشتن وسایل‌شون رو جمع می‌کردن و من در حالی که داشتم اعداد رو چک می‌کردم یکهو اخم می‌کردم. وایسین! چرا ضریب اصطکاک جنبشی رو بیشتر از ضریب اصطکاک ایستاییِ ماکزیمم بدست آوردیم؟ باید از اول اندازه بگیریم.» و بعد همه جمع‌ کن بابا»‌گویان می‌رفتن و خودم تنهایی داده‌های جدید رو یادداشت می‌کردم. تمام گزارش‌های آزمایشگاهِ گروه هم با من بود، نمی‌تونستم اجازه بدم که یک‌نفر دیگه بیاد و یک چیزی سرهم کنه و تحویل بده. من می‌خواستم در هر صورتی کار درست رو انجام بدم، حتی اگر کسی متوجه‌ش نمی‌شد یا اهمیت‌ نمی‌داد.



V- جلوی مسجد دانشگاه بودیم که اون حرف رو بهم گفت: تو فیزیک رو خیلی سخت می‌گیری چارلی. نباید فیزیک رو اینطوری بخونی. به این عکس فاینمن که داره طبل می‌زنه نگاه کن، می‌بینی چقدر بی‌خیاله؟». به من گفت که باید فیزیک رو عیاشانه» بخونم. مثل کسی که چهارزانو می‌شینه، به پشتی تکیه می‌ده، و در حالی که یک لیوان چای برای خودش می‌ریزه به صفحه‌ی بازیِ جلوش خیره می‌شه و سعی می‌کنه که از قواعد بازی سر در بیاره. باید مثل یک عیاش فیزیک رو بخونی نه به طور منظم و اتوکشیده. این حرف‌ها شبیه همون حرف‌های فاینمن بود: چیزی که بیشتر از همه دوست داری رو به نامنظم‌ترین، بی‌ربط‌ترین و اصیل‌ترین شیوه‌ی ممکن مطالعه کن.»


VI- من همیشه پسر خیلی خوبی بودم. منظورم اینه که همیشه تابع قوانین و قراردادها بودم. توی کل دوران مدرسه شاید کم‌تر از بیست بار غیبت داشتم. گرچه گاهی اوقات نمره‌های خوبی نمی‌گرفتم، اما همیشه سر تمام کلاس‌ها (حتی کلاس‌هایی که فکر می‌کردم هیچ خاصیتی ندارن) می‌نشستم و همیشه کامل‌ترین جزوه برای من بود. کلاس‌ها رو هیچ ‌موقع نمی‌پیچوندم و سرِ موقع میومدم مدرسه. من همیشه مثل هرمیون بودم. اما این ترم من تصمیم گرفتم که کمی بیشتر شبیه ویزلی‌ها و پاترها باشم. کمی بیشتر یاغی باشم. به خودم اجازه‌ی شکستنِ قوانین و هنجارهایی که به نظرم بی‌مورد و دست ‌و‌ پا گیر هستن رو بدم. به خودم اجازه‌ی باز کردن درهایی که روش نوشته وارد نشوید» رو بدم. چون فیزیک به آدم‌های یاغی و هنجارشکن نیاز داره. البته که برای این یاغی‌گری خط قرمزهای مشخصی دارم و اجازه‌ی انجام هرکاری رو به خودم نمیدم. 


VII- سالِ پیش از معلم فیزیکِ دوست‌داشتنیِ پیش‌دانشگاهیم سوالی رو پرسیدم که جوابش رو بلد نبود. این خیلی اتفاق مهمی بود! به سختی می‌تونستین سوالی رو ازش بپرسین که در جواب بگه نمی‌دونم». شاید کمی اغراق‌آمیز بنظر بیاد، ولی من آقای ق رو حتی از بعضی‌ از استادهای دانشگاهم بیشتر قبول دارم. بهم گفت که خودش هم وقتی دانشجو بوده به چنین سوالی برخورده و نتونسته براش جوابی پیدا کنه. من پیش خودم قول دادم که وقتی دانشگاه قبول شدم، جواب رو پیدا کنم و بیام و براش توضیح بدم.

به این سادگی نبود اما. من تمام کتاب‌های فارسی و انگلیسیِ مرتبط با موج و نوسان رو توی کتاب‌خونه زیر و رو کردم، هیچ‌کس توجهی به چنین موضوعی نکرده بود. ناچارا به گوگل پناه آوردم. بالاخره یک مقاله‌ی خیلی کوتاهِ چندصفحه‌ای که مال سال 1950 بود پیدا کردم که ظاهرا چنین موضوعی رو توضیح می‌داد. حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن هم بعید بنظر می‌رسید که نویسنده‌ی مقاله تا الان زنده باشه؛ برای همین هم ناچارا به سردبیر ژورنالِ آکادمی علومِ واشینگتن – که این مقاله اونجا چاپ شده بود – ایمیل زدم و گفتم که خلاصه بیاین مهربون باشین و این مقاله رو برام بفرستین.

اولین مکاتبه‌ی آکادمیکم. چقدر هیجان‌انگیز! من یک روز صبر کردم. دو روز، سه روز و یک هفته صبر کردم. هیچ خبری نبود. بعد از دو هفته جواب ایمیلم رو دادن:

?Did you ever get your paper

متاسفانه ادبیاتِ مودبانه و آکادمیک دست و پای من رو بسته بود. وگرنه روی دکمه‌ی ریپلای کلیک می‌کردم و می‌نوشتم: 

?ARE YOU KIDDING ME

و نکته‌ی جالب‌تر اینکه امضای Sethanne Howard به عنوان سردبیر پای ایمیل بود. من اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم که انگار ایشون یک خانوم اخترشناسِ آمریکاییِ نسبتا معروف هستن. یا بودن درواقع؛ چون مارسِ 2016 فوت کرده بودن!



VIII – از من پرسید که با کدوم گرایش فیزیک می‌تونه پول در بیاره؟ بهش گفتم که دیر شده برای چنین سوالی. وقتی که ما رشته‌ی فیزیک رو انتخاب کردیم، قید یک زندگی مرفهِ احتمالی رو زدیم. قمار کردیم. تمامِ ژتون‌هایی که روی میزِ سبزرنگِ کازینوی زندگی داشتیم رو هل دادیم وسط و گفتیم All in». با این حال اگر دنبال پول بیشتر هستی گرایش‌های حالت‌جامد و اتمی-مولکولی پول‌سازتر هستن. اما یادت باشه! هرچقدر به صنعت نزدیک بشی از زیباییِ محض و انتزاعی فیزیک دور می‌شی. فکر می‌کنی فیزیکدان‌های IBM و اپل خوشحال‌ترن یا فیزیکدان‌های CERN و ناسا؟


IX – در ادامه‌ی شماره‌ی قبل، یک نفر به من گفت خودخواه. بهم گفت که فقط به فکر خودمم و اینکه بدون توجه به آینده‌ی کاریم اومدم فیزیک خودخواهیه. تا اینجای کار مشکلی نداشتم، همون حرف‌هایی بود که همیشه می‌شنیدم؛ اما پای شارلوت رو وسط کشید. گفت که اینطوری نمیتونم یک زندگی خوب برای شارلوت فراهم کنم. گفت که شارلوت ازم ناامید میشه. حالا که بحثِ شارلوت شد من عصبانی شدم. تصمیم گرفتم که به شارلوت نشون بدم که اگر مجبور بشم و بخوام، میتونم پول در بیارم.

تا اون روز توی دانشگاه از این انجمن و اون انجمن کلی پیشنهاد برای ساختنِ پوستر و بنر و کارهای گرافیکی می‌گرفتم اما بیشترشون رو رد می‌کردم. چون همینطوریش هم وقت کمی برای درس‌هام داشتم. شروع کردم به قبولِ این درخواست‌ها. همه‌شون رو قبول کردم؛ با وجود اینکه مثلا امتحان داشتم یا باید گزارش آزمایشگاه می‌نوشتم یا فرداش کلی تمرین تحویل می‌دادم. نزدیک میان‌ترمِ ریاضی، صفحه‌آراییِ یک نشریه‌ی 32 صفحه‌ای رو برای دانشکده‌ی شیمی قبول کردم. هر روز یک لپ‌تاپِ سه کیلوگرمی رو توی کوله‌م با خودم می‌بردم دانشکده تا زمانِ بعد از ناهار رو صرف انجامش بکنم؛ و شب‌ها هم تا دیروقت کار می‌کردم. بیشتر از پول، خودِ کار کردن برام مهم بود. می‌خواستم ببینم که اگر بخوام می‌تونم؛ که شارلوت رو ناامید نمی‌کنم.

حاصل این کارها، یک مقداری پول شده که شاید خیلی زیاد نباشه، اما برام ارزشمنده. از اونجایی که فعلا شارلوتی وجود نداره تا پول رو باهاش به اشتراک بذارم؛ تصمیم گرفتم که صرف خود بکنمش. باید دو سه تا کتاب باهاش بخرم؛ و یک جفت کفش. کفش‌های الانم در حال فروپاشیه. چند روز پیش هم یک تی‌شرت با لوگوی ناسا - که چند ماه بود چشمم رو گرفته بود - خریدم؛ هرچند هنوز عذاب وجدان دارم بابتش؛ احساسِ غرب‌زدگی بهم دست داد. اما خب تقصیر من نیست که هیچ‌جا تی‌شرتی با لوگوی سازمان فضایی ایران نمی‌فروشن.



X- اوایل سال، یک کاتالوگِ سبزرنگ از دفتر اون استادِ مسنِ صبور برداشتم. راهنمای بازدید از ICTP بود، مرکز بین‌المللی فیزیک نظری عبدالسلام، توی تریست ایتالیا. توی قسمت زمینه‌های تحقیقاتیش، یک عبارت رو هایلایت کردم: High Energy Physics». هر روز به اون کاتالوگ نگاه می‌کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بندازمش دور تا دیگه چشمم بهش نیفته؛ اما نتونستم. گذاشتمش زیر خروارِ کاغذهای روی میزم تا دیگه نبینمش؛ چون که صرفا خود آزاریه. عملا هیچ شانسی ندارم که بتونم توی دوره‌ی دیپلمای ICTP شرکت کنم. حتی اگر نمراتِ درس‌هام عالی باشن – که نیستن – و مدرک معتبر زبان داشته باشم و حتی اگر خدمتِ خیلی مقدس! سربازی هم مشکلی به وجود نیاره، به تایید دو تا پروفسور با نفوذ و مطرح نیاز دارم. توی دانشگاهِ ما استادی حتی نزدیک به این سطح هم وجود نداره. و بجز این‌ها، تعداد محدودی از هر کشور پذیرش می‌شن؛ کلی آدمِ بهتر از چارلی وجود داره.



XI- بعد از یک سمینار، توی سالنِ سینما یک ویدیوی کوتاه پخش شد. شاید تاثیر موسیقی بود، یا تاثیر تصاویر، یا تاثیر حرف‌هایی که توی سمینار مطرح شده بود؛ اما من احساسش کردم. برای یک لحظه حس کردم که هیچ چیزِ دیگه‌ای برام مهم نیست؛ بجز اینکه من هم بخشی از این جست‌و‌جوی دسته‌جمعی برای پیدا کردن قواعدِ بازی باشم. من هم بین این آدم‌هایی باشم که با فیزیک سر و کله می‌زنن، حتی اگر کاری ازم بر نیاد و ضعیف و ناکارآمد باشم، اما باز هم دوست دارم که وسطِ معرکه باشم.



XII – روز اولی که من رفتم دانشگاه 56 کیلوگرم بودم. این اواخر رسیدم به 50 کیلوگرم. اگر همینطوری بگذره، کم‌کم چگال و چگال‌تر می‌شم تا اینکه تحت گرانشِ خودم فرو‌می‌ریزم و تبدیل می‌شم به یک سیاهچاله :)



XIII- حالا چی؟ فکر می‌کنم بعد از یک سال سر و کله زدن با حقایق تجربی و گزاره‌های منطقی کاملا لیاقت مقدارِ زیادی فانتزی رو دارم. مجموعه‌ی نارنیا رو می‌خونم و فیلمِ مری پاپینز ریترنز» رو می‌بینم و منتظر انتشار فصل سوم Stranger things می‌مونم. خاکِ روی دوربینم رو هم پاک می‌کنم و می‌برمش بیرون. بهش قولِ هزار شات عکس توی تابستون رو دادم. اما اونقدری زمان ندارم که تمامِ تابستون رو به علافی بگذرونم. باید ریاضی بخونم و خودم رو برای مکانیک تحلیلی و ترمودینامیکِ ترم بعدی آماده کنم. این وسط باید نگاهی هم به نسبیتِ عمو آلبرت بندازم. فکر می‌کنم الان اونقدری پشتوانه‌ی فیزیکی دارم که بتونم نسبیت خاصش رو بخونم. مکانیک و دینامیکش رو البته، برای قسمت‌های الکترومغناطیسی باید بیشتر صبر کنم.


کپی رایت: چارلی پیکچرز!


پ.ن: اگر که تمام پرحرفی‌های چارلی رو تا اینجا خوندین؛ باید بگم که: سلام :)


پ.ن2: هنوز هیچ خبری از شارلوت نیست.



رفقای کنکوری، این پست رو از حریر بانو بخونید :)

"از لحظات کنکوری خودم برای کنکوری‌جان‌های خودم که چند روز دیگر آزمون دارند!"


تصمیم گرفته بودم که من هم از لحظات کنکوریم بگم؛ اما هرچقدر که فکر کردم دیدم که حرفی برای گفتن ندارم. من سال پیش کم درس خوندم و آزمونم رو خراب کردم و حتی روزِ آزمون هم کارت ورود به جلسه‌م رو گم کردم. فکر نمی‌کنم که تعریف کردنِ این‌ها چندان آرامش‌بخش باشه. اما کلماتِ آبیِ یواشِ حریر این آرامش رو بهتون میده. 

+ اگر که تواناییش رو دارین، بعد از آزمون پیاده برگردین به خونه. صرف‌نظر از اینکه چه عملکردی داشتین، این کار احساسِ خیلی خوبی میده بهتون؛ یا حداقل برای چارلی که اینطور بود. 

+ چارلی از تهِ تهِ دلش براتون آرزوی موفقیت داره و دعا می‌کنه براتون. برای تک‌تک‌تون؛ باور کنید :)

قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آینده‌ش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشه‌ی جایگزینِ دیگه‌ هم داشتم؛ چیزِ دیگه‌ای هم بود که - تقریبا - به اندازه‌ی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور می‌شد بخاطر مخالفت‌ها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگه‌ای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی به‌خصوص‌تر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویایی‌ترین حالتِ خودش به سِرن یا ناسا یا مرکز مطالعاتِ پیشرفته‌ی پرینستون منتهی می‌شد، پلنِ B هم در حالتِ ایده‌آلش کار کردن توی پیکسار بود. با کمی اکراه، دیزنی و دریم‌ورکس هم بد نبودن! اما پیکسار، پیکسارِ دوست‌داشتنی، همیشه اول بود.

من همیشه فکر می‌کردم که پیکسار بهترین جای دنیا برای کار کردنه، و آدم‌های پیکسار خوشحال‌ترین آدم‌های دنیا هستن. تمامشون. از طراح‌های استوری‌بورد و کانسپت‌آرت گرفته، تا مدل‌سازهایی که شخصیت‌ها و محیطِ داستان رو مدل‌ می‌کنن و انیماتورهایی که این مدل‌ها رو حرکت می‌دن. همه‌ی آدم‌هایی که توی مجتمع بزرگ و دلنشینِ پیکسار دور هم جمع می‌شن تا باهم‌دیگه شخصیت‌هایی که تا اون روز وجود خارجی نداشتن رو از هیچ بتراشن، بهشون رنگ و لعاب بدن و در نهایت به اون‌ها روح ببخشن. یک کارِ خداگونه.

پیکسار همیشه اول بوده برای من، بخاطرِ همه‌ی کاراکترهای دوست داشتنیش. فکر نمی‌کنم هیچ شرکت انیمیشن‌سازیِ دیگه‌ای باشه که در طول مدت فعالیتش تونسته باشه این همه شخصیتِ خاطره‌انگیز رو خلق کنه. میگن که استیو جابز روحِ خلاقِ خودش رو توی پیکسار باقی گذاشته. خب، من از استیو جابز چندان خوشم نمیاد، اما نمی‌تونم این جمله رو انکار کنم. همیشه دفترِ کار پیکسار رو جایی تصور می‌کردم که خلاقیت از سقفش چکه می‌کنه، و توی اتاق‌های کارش ایده‌های مختلف توی هوا شناورن. از طرفی پیکسار با تمامِ کارهای بزرگش، همیشه یک شرکتِ کوچک و دنج و بی‌حاشیه بوده و خودش رو از کثافت‌کاری‌ها و باندبازی‌ها و جنگ و جدل‌های هالیوود و کمپانی‌های فیلم‌سازی دور نگه‌داشته. دیزنی اما، با وجود اینکه همیشه نمادِ تخیل و ایده‌پردازی بوده برای من، چنین احساسی بهم نمیده؛ چون زیادی بزرگه. دیزنی مارول رو خریده، لوکاس‌فیلم و جنگِ ستارگانش رو خریده و دنیاش رو اونقدر بزرگ و ناهمگون کرده که من دیگه نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. و بله! من می‌دونم که دیزنی حتی پیکسار رو هم خریده. اما آدم‌های پیکسار، هنوز آدم‌های پیکسار هستن؛ و پیکسار هنوز روحِ خودش رو حفظ کرده و هنوز همونی هست که وودیِ داستان اسباب‌بازی‌ها رو خلق کرده، و نمو رو، و سالیوانِ کمپانیِ هیولاها رو، و مک‌کوئینِ ماشین‌ها رو، و وال‌ایِ مظلوم و دوست‌داشتنی رو. 


این تصویر رو تابستونِ پارسال، توی روزهایی که منتظر نتیجه‌ی انتخاب رشته‌م بودم، با کمک یک آموزش درست کردم. اولین تجربه‌ی سه‌بعدیم بود و کلی هم اشتباه و سوتی داره. یک ساعتِ تمام طول کشید تا لپ‌تاپِ طفلکیم از همین صحنه یک خروجی با کیفیت فول‌اچ‌دی بهم بده. یک ساعتِ تمام فقط برای همین عکس با این مدل‌های ساده! حالا قدرتِ سخت‌افزاری شرکت‌های انیمیشن‌سازی رو تصور کنین؛ که چطور از تمامِ اون شخصیت‌ها و وسایل و سکانس‌های شلوغ و پلوغ رندر می‌گیرن. موهای قرمزِ آشفته‌ی فرفریِ مریدا توی انیمیشن

Brave رو یادتونه؟ دیزنی برای مدل‌سازی اون موها مجبور شد کلی هزینه کنه و یک نرم‌افزار جداگونه رو توسعه بده. مدلسازی موها، پشم‌ها و خزها و رندر کردنشون یکی از کارهای چالش برانگیزِ صنعت انیمیشن هست همیشه. یا مثلا حرکت‌ِ پشم‌های آبی‌رنگِ سالیوان توی کمپانیِ هیولاها، تماما به صورت دستی انیمیت شده. فرق پلنِ A با پلنِ B اینه که اولی مشروط و مقید به ابزارها نیست. یک کارمندِ درجه‌ی سه‌ی اداره‌ی ثبت اختراعات می‌تونه از پشتِ میزش، و فقط با یک قلم و کاغذ و نبوغش، پایه‌های مکانیک نیوتونی رو بلرزونه! اما پلن B اینطور نیست. اندیشه‎ی محض کافی نیست توی این مسیر. هنر به ابزار نیاز داره، به سه‌پایه، بوم، رنگ روغن، دوربین عکاسی، کامپیوتر قدرتمند، قلم‌ نوری. فراهم کردن این ابزارهای گرون‌قیمت همیشه ممکن نیست.


یک ساعت طول کشید تا عکسِ بالا رو خروجی بگیرم. یک ساعتِ تمام به مانیتور نگاه می‌کردم و پیکسل‌های رنگی رو می‌دیدم که هر لحظه تراکم‌شون بیشتر می‌شد. وقتی که بالاخره عکس تکمیل شد، واقعا احساسِ یک خالق رو داشتم. این شگفت‌انگیز نبود؟ اون دونات‌ها، اون بشقاب‌، اون ترافل‌های رنگی‌رنگی و اون نورها هیچ‌کدوم وجود نداشتن. من یک استوانه رو برداشتم و شبیهِ لیوانش کردم. من یک سیلندر رو شبیهِ دونات کردم. من، من، من تمامِ این‌ها رو خلق کردم. اون لحظه به همه‌ی آدم‌های توی شرکت‌های انیمیشن‌سازی حسودیم شد. تصور کردم که اون‌ها چه احساسی دارن وقتی که آخرِ پروژه دور هم می‌شینن و محصول کارشون رو تماشا می‌کنن؟ اون ها هم موهایِ دستشون از هیجان و خوشحالی سیخ می‌شه؟ و موضوع فقط انیمیشن نیست. من همیشه به خالق‌ها حسودیم میشه؛ چون خالق‌ها، داستان‌ها و شخصیت‌ها رو برای همیشه دارن. ما فقط توی هفت جلد کتاب با هری بودیم، اما رولینگ تا ابد می‌تونه داستانِ هری رو توی ذهنش دنبال کنه. ما فقط توی دوتا فیلم توی سرزمین عجایب بودیم، اما تیم‌برتون توی ذهن خودش می‌تونه هرموقع که خواست برگرده به سرزمین عجایب و پیشِ آلیس، چون خودش درستش کرده.

بگذریم. چارلی پلن A رو انتخاب کرد و از انتخابش بی‌نهایت راضی و خوشحاله؛ اما توی یک دنیای موازی، من مطمئنم که یک چارلی هست که پلن B رو دنبال کرده و صرف نظر از اینکه چقدر توش موفق بوده، مطمئنم که اون هم از انتخابش راضی و خوشحاله. حتی اگر هیچ‌وقت پاش به پیکسار باز نشده باشه.


عکس‌نوشت: وقتی که هردو پلنِ چارلی باهم ملاقات می‌کنن! وودی، باز، و کتاب مبانیِ فیزیک. این عکس توی یک استودیویِ خانگیِ متشکل از چادر مشکیِ مادرجان و یک چراغ مطالعه گرفته شده D:

پ.ن: خیلی خنده داره مگه نه؟ معمولا پلن‌های B امکانِ وقوع بیشتری دارن؛ چون یک جور راهِ گریز هستن. مثل پله‌های اضطراری یک ساختمون. اگر نقشه‌ی آ» یک راهِ پر از سنگ و مانع هست، نقشه‌ی ب» باید آسفالت باشه، یا نهایتا جاده‌ی خاکی. اما در مورد چارلی، هر دو نقشه به یک اندازه بلندپروازانه و بعید‌الوقوع! هستن. همونقدر ممکنه که مثلا توی فیزیک بتونم موفق بشم، که توی انیمیشن‌سازی. همونقدر اوضاع و زیرساخت‌های انیمیشن توی سرزمینم خرابه، که اوضاع و زیرساخت‌های فیزیک خرابه. هر دو راه سنگلاخ هستن! فکر می‌کنم این تاییدی بر اینه که من گرایشِ ناخودآگاهی به مسیرهای سنگلاخ دارم. مسیرهای هموار و آسفالت برام جالب و ماجراجویانه نیستن. من فقط می‌خوام که یک کاری بکنم توی زندگیم. برام مهم نیست که در آینده چقدر پول و رفاه خواهم‌ داشت. این‌ها اولویت‌های آخر هستن.

پ.ن2: اینکه چرا این پست رو نوشتم بر می‌گرده به اینکه دوتا اتفاق هم‌زمان شدن. اول اینکه How to Train Your Dragon: The Hidden World رو دیدم و هنوز بابتش ذوق دارم. هم از خودِ داستان، و هم از دیدن تکنیک‌های فنیِ شگفت‌انگیزش. دلم برای هیکاپ و بی‌دندون تنگ میشه؛ و برای بِرک. پایانِ خوبی برای یک سه‌گانه بود.
دوم اینکه امروز کتاب کیمیاگر رو تموم کردم، و هنوز احساسِ خلسه‌مانندی دارم و کلماتِ کوئیلو دارن توی ذهنم می‌چرخن. شاید بهتر بود که این کتاب رو چندسالِ پیش می‌خوندم، موقعی که کم‌تر فیزیکی فکر می‌کردم و هنوز به چیزهایی مثلِ روحِ جهان و قانون جذب باور داشتم. اما با این‌حال هنوز هم حرف‌های کتاب درباره‌ی تحقق بخشیدن به افسانه‌ی شخصی برام الهام‌بخش بود. 


چرنوبیل دیروز تموم شد. خب، فوق‌العاده بود. با وجود اینکه قطعا تحریفاتی داشت و اغراق‌هایی؛ چون بالاخره یک سریالِ آمریکایی درباره‌ی شوروی هست! اما با تمامِ این‌ها من فکر می‌کنم که پیامش رو خیلی خوب رسوند. شاید داستانِ واقعیِ چرنوبیل دقیقا به همین شکل نباشه، اما این چیز خیلی مهمی رو تغییر نمی‌ده، چون این سریال بیشتر از اینکه درباره‌ی یک فاجعه‌ی هسته‌ای باشه، درباره‌ی دروغ‌ها بود. که چطور دروغ‌ها روی هم‌دیگه تلمبار می‌شن، و در نهایت اونقدر سنگین می‌شن که هرچیزی که زیرشون باشه رو خرد می‌کنن. حتی اگر این سریال هم پر از دروغ باشه، روزی مشخص میشه؛ اگر به آخرین دیالوگِ سریال باور داشته باشیم:


  • دانشمند بودن، یعنی ساده‌ و بی‌تکلف بودن. ما چنان در جست‌وجوی حقیقت غرق می‌شویم که متوجه‌ نمی‌شویم چه تعدادِ کمی خواهان یافتنِ آن هستند. اما حقیقت همیشه آنجاست، چه آن را ببینیم چه نبینیم، چه آن را انتخاب کنیم چه نکنیم. حقیقت اهمیتی به نیازها و خواسته‌های ما نمی‌دهد؛ به دولت‌های ما، ایدئولوژی‌های ما و مذاهبِ ما اهمیت نمی‌دهد. تا ابد برای لحظه‌ی مناسب صبر می‌کند. و این، در نهایت، هدیه‌ی چرنوبیل است. جایی که من زمانی از بهای حقیقت می‌ترسیدم، حالا تنها می‌پرسم بهای دروغ‌ها چیست؟»


حالا که مینی‌سریال چرنوبیل این‌قدر فراگیر شده، من می‌خوام یک فیلمِ دیگه درباره‌ی دروغ‌ها معرفی کنم. بیست و هشتمِ ژانویه‌ی 1986 شاتل فضاییِ چلنجر تنها چند دقیقه بعد از پرتابش منفجر میشه و خدمه‌ی شاتل که شامل شش فضانوردِ حرفه‌ای و یک خانوم معلمِ مدرسه بودن کشته میشن. بزرگ‌ترین فاجعه‌ی فضایی در تاریخِ ناسا. 

یک کمیته تشکیل میشه برای بررسی علت حادثه. یک کمیته شامل ت‌مدارها، فضانوردها، مقامات ارتش و یک دانشمند که از تمامِ اون افراد جسارتِ بیشتری داشت؛ ریچارد فاینمن. اما می‌دونید که همیشه برملا کردنِ حقیقت چقدر سخته؛ فاینمن وظیفه‌ی سختی روی دوشش بود و خب، مثل همیشه از پسش بر اومد.

مهم نیست که خودت رو پیشرفته‌ترین کشور دنیا بدونی یا به تنهایی سالانه پنجاه درصدِ علمِ دنیا رو تولید کنی؛ ت‌مدارها و مسئولینِ ساده‌لوح و احمق همه جا هستن.

The Challenger رو ببینید :)


+ هشدار! یک فیلم The Challenger Disaster هم برای سال 2019 هست که اون هم به این حادثه می‌پردازه، ولی خب چه فایده؟ اون فاینمن نداره D:


پ.ن: گفته بودم که من خیلی جوگیرم. امروز دندون‌پزشکی بودم؛ بعدش رفتم توی اون اتاقِ رادیولوژی که از دندون‌ها عکس می‌گیرن. داشتم به مانیتوری که اونجا بود نگاه می‌کردم که مسئولش اومد. صدام رو صاف کردم.

- سلام! 

- سلام.

- میزان تشعشع این دستگاه چند رونتگنه؟

- چی؟ :|

بعد بهم گفت که نمی‌دونه و دستگاه رو فقط بر حسب جریان برقِ عبوری تنظیم می‌کنه؛ که بنظر کاملا منطقی میومد، تنظیم کردنِ مستقیمِ میزان پرتوزایی باید سخت‌تر باشه. و تازه چیزی که من بهش توجه نکردم این بود که رونتگن اصلا دیگه جزو یکاهای SI نیست. الان با بکرل و گری کار می‌کنن :/


زمستون بود. کوله‌م رو روی زمینِ خوابگاه رها کردم و کتری رو برداشتم. چای. من به چای نیاز داشتم! این کتری جدید بود. کتریِ قبلی دیگه قابل استفاده نبود؛ دستِ کم پنج‌بار به طور کامل سوخته بود که فقط یک‌بارش تقصیرِ من بود. اونقدر سیاه شده بود که اگر توی فاجعه‌ی پلاسکو هم می‌بود قطعا اوضاعِ بهتری می‌داشت.

شعله‌ی اولین گاز خیلی کم بود؛ بیست دقیقه زمان می‌برد تا آب رو به جوش بیاره. بیست و دو دقیقه درواقع، چون قبلا با تایمر اندازه گرفته بودمش. می‌خواستم ببینم که آیا واقعا همین‌قدر زمان می‌بره یا اشتیاقِ زیاد من به چای باعث می‌شد که این مدت در نظرم طولانی بیاد. پس باید گازِ دوم رو روشن می‌کردم، اون شعله‌ی خوبی داشت. یک کاغذ از روی شوفاژِ توی اتاق برداشتم. سوالات دینامیکِ فیزیک هالیدی بود، از ترم قبل. من هالیدیِ ویرایش 10 نداشتم برای همین هم سوالات رو از روی فایلِ انگلیسی کتاب چاپ می‌کردم تا داشته باشم‌شون.

کاغذ رو لوله کردم؛ خیلی ریز و ظریف. باید لوله‌ی کاغذ باریک و متراکم می‌بود تا بطور کنترل‌شده و منظم بسوزه. کاغذ رو با گازِ اول روشن کردم و همونطور که شعله‌ی کاغذ داشت به تدریج به طرفِ دستم پیش‌روی می‌کرد رفتم سراغ گاز دوم. شیرِ گاز رو خیلی کم باز کردم. قبلا چندین بار نزدیک بود ابروهام رو بخاطر بازکردنِ ناگهانی شیر گاز بسوزونم. خب، گاز دوم روشن شد. کاغذ رو فوت کردم تا خاموش بشه؛ هنوز داشت با شعله‌ی خیلی ضعیفی می‌سوخت. انداختمش توی سطل، انتظار داشتم که با برخورد به زباله‌های توی سطل خاموش بشه. کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.

شعله‌های آتش از توی سطل زبانه کشید. ریشِ بولتزمن!* مگه چی توی اون سطل بود که داشت اینطوری می‌سوخت؟ جوابش رو خودم می‌دونستم. پلاستیک، چارلیِ احمق. پلاستیک!». حالا یک سطلِ خیلی سوزان جلوم بود و من به مقادیر زیادی از آب احتیاج داشتم. شیر آبِ ظرفشویی شکسته بود، کتری رو هم از توی حموم پر کرده بودم. به ذهنم رسید که آبِ کتری رو بریزم توی سطل. اما دستگیره‌ی کتری خیلی داغ شده بود. به سینک نگاه کردم؛ یه قابلمه اونجا بود. یه قابلمه‌ی پر از آب! مال اتاق بغل بود و بوی خوشایندی هم نمی‌داد. ذرات چربی، برنج، لوبیا و یک سری سبزی روی آب شناور بودن. بقایای قورمه‌سبزی بود. اون قابلمه چند روز بود که اونجا بود. درواقع این یه قانون نانوشته توی خوابگاه پسرونه هست: ظرف‌ها شسته نمی‌شن، تا موقعی که دوباره بهشون نیاز باشه.» قابلمه رو برداشتم و خالیش کردم توی سطلِ سوزان. صدای جِّ دل‌پذیری داشت! حالا بجای زبانه‌های آتش، یه ستون ضخیم از دود داشت از سطل بلند می‌شد. پنجره‌ی آشپزخونه رو تا آخر باز کردم که یکی از هم اتاقی‌ها اومد.

      - این بوی چیـ . . . ، خدای من! چیکار کردی؟

     + چیز مهمی نیست، فقط یه خطای راهبردی مرتکب شدم.

به ستونِ دودِ درحالِ صعود نگاه کرد و اخم کرد. تو . ناموسا . فیزیک می‌خونی؟»

گفتم: میدونی .» زیر کتریِ درحال قل‌قل رو خاموش کردم و ادامه دادم: درواقع سوختن یه فرایندِ شیمیاییه.»


_________________________________


* من خیلی فکر کردم تا یک معادل فیزیکی برای عبارت ریشِ مرلین!» که توی دنیای جادوگرها به کار می‌ره پیدا کنم. آدم‌های خیلی زیادی توی علم بودن که ریشِ قابل توجهی داشتن. مندلیف گزینه‌ی خوبی بود، اما یه شیمی‌دان بود و من دنبال یک فیزیک‌دان بودم. ریش‌های لورنتز کافی نبود، پلانک‌ هم فقط سبیل‌های خوبی داشت. اما ماکسول و بولتزمن گزینه‌های خیلی خوبی بودن! در نهایت بولتزمن رو انتخاب کردم؛ چون ریشِ بولتزمن» آهنگِ قشنگ‌تری داشت از ریشِ ماکسول». تصمیم دارم از این به بعد بیشتر به کار ببرمش!



این روزها که زمانِ انتخاب رشته هست، من چندتا کامنت خیلی دلگرم‌کننده دریافت کردم. کامنت‌هایی که البته از طرفی باعث شدن که من بترسم؛ اون هم خیلی زیاد! اگر که به هر دلیلی تصمیم دارین توی رشته‌های علومِ پایه تحصیل کنین، این پست رو بخونین:

کنکوری‌ها حواستان باشد جوگیر نشوید؛ در علم جایی برای جوگیرها نیست!

این پست صادقانه‌ترین و واقع‌نگرانه‌ترین نوشته‌ای هست که شما می‌تونید در سرتاسر وبِ فارسی درباره‌ی رشته‌ی فیزیک پیدا کنید. کمی تلخه، زیادی صریحه و شاید هم کمی ناامید کننده باشه، اما حقیقت‌ داره؛ و این چیزیه که مهمه. تنها هدفِ اون پست اینه که شما رو از علاقه‌تون مطمئن کنه و بهتون بگه که فیزیک چیزی بیشتر از اونیه که از دور بنظر میاد؛ فیزیک نه پوسترهای دانشمندانِ روی دیواره، نه مستندهای تلوزیونی با حضورِ مورگان فریمن، نه فیلمِ اینتراستلرِ کریستوفر نولان. سیاهچاله‌ها و کرم‌چاله‌ها قبل از اینکه موجوداتی هیجان‌انگیز باشن، معادلاتِ پیچیده‌ی ریاضی هستن. فیزیک به ریاضیات پیشرفته و کارِ سخت نیاز داره؛ و در مقابل حتی تضمینی هم برای یک آینده‌ی کاریِ مطمئن به شما نمی‌ده. باید فیزیک رو فقط برای فیزیک بخونین؛ بدونِ هیچ توقعی. اگر که این شرایط رو می‌دونین و اون‌ها رو می‌پذیرین؛ در این‌صورت به دنیای فیزیک خوش اومدین :)


من امروز‌ ظهر خوشحال بودم، چون فکر می‌کردم که نماز ظهر عاشورا رو همون‌طوری قراره بخونم که هزار و سی‌صد سالِ پیش خونده شد. یعنی به جماعت، در فضای باز، توی هوای گرمِ یک شهر کویری، و زیر آفتابی که بی‌رحمانه می‌تابید و موها و پیراهن مشکیم رو داغ می‌کرد. بعدش فهمیدم که چقدر تفاوت وجود داره. اولین تفاوت رو توی همون رکعت اول فهمیدم. لب‌های من خشک نبودن.

پرده‌ی اول

زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با پیکسل‌»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اون‌ورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کوله‌پشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اون‌قدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موقع بیشتر دخترهایی که دیده‌ بودم در آرزوی پزشک شدن بودن. خب، اون بیشترِ دخترها» درواقع فقط یک‌ نفر بود، اما بازهم احساس می‌کردم که دخترهای کمی وجود دارن که واقعا دوست داشته‌ باشن مهندسی رو. در هرحال، من اون موقع شیفته‌ی ایده‌ی اون چیزهای گرد» شدم. مثلِ یک‌جور تابلوی‌اعلاناتِ پرتابل می‌موند. آدم می‌تونست علاقه‌مندی‌ها و حتی افکار و عقایدش رو روی اون‌ها به بقیه نشون بده، بدون اینکه مجبور باشه حرفی بزنه.


پرده‌ی دوم

کمی بعد از پرده‌ی اول، من تصمیم گرفتم که از اون پیکسل‌ها پیدا کنم برای خودم. یک کتابفروشیِ بزرگ رو پیدا کردم که از اون‌ها می‌فروخت. من از کتاب‌فروشی‌های بزرگ اصلا خوشم نمیاد، چون همیشه سعی می‌کنن که محدوده‌شون رو از کتاب فراتر ببرن. بنظر من یک کتاب‌فروشی باید فقط و فقط یک کتاب‌فروشی باشه. نباید مصرف‌گرایی و تجمل رو وارد کتاب‌فروشی کرد. چه معنی داره که توی کتاب‌فروشی ماگ بفروشن؟ و لوازم‌التحریر؟ و کتاب‌هایِ لوکسِ پر از زرق و برق؟ گاهی اوقات حتی بخش‌هایی که به این محصولات جانبی اختصاص می‌دن از بخش‌های خود کتاب‌ها بیشتره. احتمالا شاید چون سوددهیِ بیشتری داره. در هر صورت، من مجبور شدم بخاطر خریدن اون چیزهای گرد» وارد یکی از اون کتاب‌فروشی‌های بزرگِ نامطبوع بشم.

داشتم بینِ پیکسل‌ها می‌گشتم، اما چیزهایی که می‌خواستم رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم و دوباره برگردم سراغشون. وقتی که برگشتم چندتا خانوم رو دیدم که داشتن از نزدیکِ بخش پیکسل‌ها به سمتِ صندوق می‌رفتن. از نوع حجابشون مشخص بود که ایرانی نیستن. تونستم پیکسلی که دست یکیشون بود رو ببینم؛ با اعداد روش نوشته شده بود نه و سه چهارم». من عصبانی شدم. من کلِ اون بخش رو گشته بودم، چطور این پیکسل رو ندیده بودم؟ صدای مکالمه‌ی اون خانوم‌ها رو شنیدم. انگلیسی حرف می‌زدن، با لهجه‌ی بریتیشِ کاملا واقعی. و حتی بیشتر عصبانی شدم اون موقع. اون‌ها می‌تونستن خودِ ایستگاهِ

کینگزکراس و سکوی نه‌وسه‌چهارم رو از نزدیک ببینن؛ با این‌حال اون پیکسلِ نازنین رو برداشته بودن و من دیگه نمی‌تونستم اون رو داشته باشم. با ناامیدیِ تمام دوباره رفتم سراغ پیکسل‌ها و زیر و روشون کردم و اون موقع بود که دکتر» رو دیدم. یک پیکسلِ ساده که روش عکسِ

آقا مجید بود. من قبلا یک تقویمِ خیلی کوچولوی شهدای علم داشتم که پایینِ هر صفحه‌ش یک ماجرای کوچیک از چهار شهیدِ هسته‌ای نوشته بود. من اون تقویم رو بارها از اول تا آخر خوندم و از همون موقع عاشقِ دکتر» شدم. اینطوری صداش می‌کردم همیشه؛ صمیمی‌تر از بقیه بودم باهاش.

با خوش‌حالی پیکسلِ دکتر» رو خریدم و چسبوندمش روی کوله‌م. از اون روز دکتر» همیشه با من بود.


پرده‌ی سوم

زمستونِ قبلی بود و حالا من دانشجو بودم. برای یکی از بچه‌های انجمن ریاضی یک پوستر درست کرده بودم و وقتی که رفتم تا فایلش رو بهش بدم، مکالماتش با یک نفرِ دیگه توجهم رو جلب کرد. انگار داشت به یکی می‌گفت تا یه پیکسل با عکسِ مریم میرزاخانی» براش بزنه. من بدون مقدمه‌چینی گفتم میشه بجای پول، یدونه از اون پیکسل‌ها به منم بدین؟». بهم گفت که طرف‌حسابِ من خود دانشگاهه، نه اون؛ اما یک پیکسل هم برای من می‌سازه. من تاکید کردم که پولش رو بهش می‌دم، و اون گفت که نیازی نیست.

چند هفته‌ی بعد من رو توی سالن مطالعه دید، و یک چیزِ گرد با عکسِ مریم میرزاخانی» گذاشت کفِ دستم. تشکر کردم و رفتم روی یک میزِ اون‌ورتر تا همون موقع پیکسلِ مریم رو کنار پیکسلِ آقا مجید وصل کنم. سلام دکتر؛ مهمون داریم.»

من به اون پیکسل نگاه کردم و باهاش حرف زدم. آمم، ناراحت می‌شین اگر به اسم صداتون کنم؟ آخه خانومِ میرزاخانی خیلی یک‌جوریه، و از طرفی یک دکتر هم از قبل داریم. و تازه فکر نمی‌کنم اینطور صدا کردن خیلی هم براتون نامانوس باشه، باید توی استنفورد بهش عادت کرده باشین.» به عکس نگاه کردم و منتظر پاسخ موندم. عکسِ روی پیکسل داشت لبخند می‌زد. بسیارخب، پس تصویب شد. مریم.»


پرده‌ی چهارم

بازهم زمستون بود. همون زمستونِ پرده‌‌ی قبل. شب بود و برفِ سنگینی اومده بود و من داشتم با دو نفرِ دیگه از دانشکده به سمتِ سلف می‌رفتم و سعی می‌کردم که روی برف‌های دست‌نخورده پا بذارم تا پاهام کم‌تر خیس بشه. کتونی‌هام پارچه‌ای بودن و تا همون موقع هم کاملا خیس شده بودن؛ دیگه نمی‌خواستم پاهام رو هم از دست بدم. صدای افتادنِ چیزی روی برف‌های نرم رو شنیدم. حتی قبل از اینکه به پشتِ کیفم نگاه کنم هم می‌دونستم که چه اتفاقی افتاده. مریم نبود. به دوست‌هام گفتم شما برید، من میام.»

    + چی شده؟

    - مریم نیست.

    + چی؟

    - یکی از پیکسل‌هام نیست.

    + بیا بریم بابا. توی این تاریکی و برف نمی‌تونی پیداش کنی.

    - نه نه، شما متوجه نیستین. من هفته‌ی بعدی امتحان معادلات دیفرانسیل دارم و به مریم نیاز دارم.

    + چی داری میگی؟

    - گفتم که، شما برید. من هم زود پیداش می‌کنم و میام سلف.

رفتن. باید درک کنید، من آدمِ خرافاتی‌ای نیستم. قضیه کمی پیچیده‌بود. من برای اون امتحان به مریم قول داده بودم و اصلا بجز این‌ها، معلوم نبود که دیگه از کجا می‌تونستم پیکسلِ مریم رو پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به گشتن. گوشیم چراغ‌قوه نداشت، بنابراین نورِ صفحه‌اش رو تا آخر زیاد کردم و گوگل‌کروم رو باز کردم. سفیدترین صفحه‌ای بود که به ذهنم رسید. داشتم پیشِ خودم تحلیل می‌کردم. اگر که پیکسل به پشت افتاده‌ باشه، یعنی از سمتِ نقره‌ایش، شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. همینطور اگر که پیکسل با زاویه با برف‌ها برخورد کرده باشه، و با کم‌ترین تخریب توی برف‌های نرم فرو رفته باشه، باز هم شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. با هر قدم روی برف‌هایِ نیمه‌گِل‌شده، آبِ سرد توی کفش‌هام می‌رفت. دیگه پاهام رو حس نمی‌کردم. توی جوبِ آبی که کنارش حرکت می‌کردم رو نگاهی انداختم و پیکسل رو دیدم. یک پام رو روی لبه‌ی داخلیِ جوب گذاشتم و خم شدم و برش داشتم. پیدات کردم!». گذاشتمش توی جیبِ کاپشنم. نگران نباش، دیگه جات امنه.»


پرده‌ی پنجم

نمره‌ی امتحانم رو توی کانالِ تلگرام دیدم. شیش از شیش. غیرممکن بود. از بعد از دوره‌ی ابتدایی هیچ‌وقت توی یک امتحانِ ریاضی‌محور نمره‌ی کامل نگرفته بودم. همیشه یک جای کار رو خراب می‌کردم. حالا من و یک نفرِ دیگه تنها کسانی بودیم که نمره‌ی کامل رو گرفته بودن و تازه من سر جلسه داشتم از تب می‌سوختم. به پیکسل‌های روی کیفم نگاه کردم. دیدی دکتر؟ دیدی مریم؟ ما تونستیم.»



+ آدم‌هایی با دیدن پیکسل دکتر کلی خزعبلاتِ ی و شبهِ‌روشن‌فکرانه تحویلم دادن، و آدم‌هایی با دیدنِ پیکسلِ مریم کلی خزعبلِ شبهِ‌مذهبی و مثلا ناسیونالیستی به من گفتن. من اون دوتا پیکسل رو در کنارِ هم روی کیفم دارم. من دسته‌بندیِ خودم رو دارم. نه این‌ور، نه اون‌ور.


I. تعطیلات تابستون و موندن توی خونه دوباره چارلی رو به همون ته‌تغاریِ لوس تبدیل کرده بود. البته که دوست نداشت دوباره برگرده به اون خوابگاهِ مسخره، و دانشگاهی که کسی توش به فیزیک اهمیت نمی‌داد! در حقیقت کسی هم نمی‌تونست سرزنشش کنه، چون حق داشت. اما چارلی بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود؛ چون با کمی، فقط با کمی تلاش بیشتر توی کنکور می‌تونست جای بهتری باشه. اینطوری مجبور نبود با آدم‌هایی سر یک کلاس بشینه که حتی تقدم عمل‌گرهای ریاضی رو هم بلد نیستن. 

توی روزهای اولِ ترم که کلاس‌ها روی هوا بودن و چارلی بجز قدم زدن توی سطح شهر و محوطه‌ی دانشگاه کاری نداشت، بالاخره به این نتیجه رسید که واقعا عصبانی بودن به درد نمی‌خوره. به عنوان یک دانشجوی فیزیک باید منطقی فکر کنه؛ شاید حتی درکل اینقدرها هم بد نیست بودن توی چنین جایی. اولین نکته‌ی مثبتی که برادرِ چارلی بهش یادآور شد این بود که توی دانشگاه‌های سطح‌بالاتر فشار درسیِ خیلی بیشتری وجود داره که معنیش میشه آزادی عمل کم‌تر توی مطالعات جانبی. البته که اون موقع چارلی اصلا اهمیتی نداد به حرف برادرش. اون هر سه‌تا مقطع رو توی شریف گذرونده بود و حالا داشت به چارلی از مزایای شریفی‌نبودن می‌گفت؟ بروبابا!

ولی بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا حق با برادر چارلیه. اینجا فرصت کافی داشتم تا به کتاب‌های مختلف سرک بکشم، ادامه‌ی درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن، و اون زندگی‌نامه‌ی لاووازیه رو بخونم. از همه مهم‌تر تمام اون کتاب‌های انگلیسی‌ِ توی کتاب‌خونه بود. حاضر بودم شرط ببندم که سال‌هاست که حتی دست یک‌نفر هم به خیلی از اون کتاب‌ها نخورده. این یعنی می‌تونستم بخش عظیمی از کتاب‌خونه رو به استعمار خودم در بیارم، بدون اینکه نگران این باشم که کسی توی صف انتظار برای فلان‌کتاب باشه. از جمله اون کتابی که پروژه‌ی منهتن رو روایت می‌کرد، و اون کتاب جرج گاموف درباره‌ی تاریخچه‌ی مکانیک کوانتومی و حتی اون کتابی که جهان‌بینیِ فیزیکی ارسطو رو تشریح می‌کرد. اینجا می‌تونم هرچیزی رو که می‌خوام، هرطوری که دوست دارم بخونم. همونطوری که فاینمن توصیه کرده بود.

قسمت بعدی از نیمه‌ی پرِ لیوان، آدم‌ها بودن. اون خانوم‌های مهربونِ توی کتاب‌خونه که بدون کارت هم به من کتاب می‌دن؛ و حتی یک‌بار سال پیش بچه‌گربه‌های سیاه‌وسفیدی که توی انبار کتاب‌خونه به دنیا اومده‌بودن رو بهم نشون دادن. به خودم قول دادم که روز آخرِ تحصیلم یک گلدونِ بزرگ براشون ببرم. چون اینطور که از فضای کتاب‌خونه معلومه عاشق گل‌وگیاهن، و کاکتوس. یا اون استاد شیمیِ آشفته‌موی، که ازم قول گرفت برای مقطع ارشد اینجا نمونم (واقعا نیازی به قول دادن نبود البته!) و اون آقا سیدِ توی بخش انتشارات. و درنهایت رفقای عزیزم. حالا که خوابگاهم بهشون نزدیک شده می‌تونم هر روز صبح سر راهِ دانشکده برم پیش‌شون و یک فاتحه بهشون هدیه بدم.

و آخرین قطره از نیمه‌ی پرِ لیوان هم آسمونه. سال پیش رو صرف بدوبیراه گفتن به این موضوع کردم که چرا اینقدر مغازه‌های اینجا زود تعطیل می‌شه و شهر اینقدر زود خاموش میشه؟ و امسال که سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم دیگه بدوبیراه نگفتم. کلی ستاره توی آسمون بود. خیلی بیشتر از شهر خودم. و بخش خیلی زیادیش احتمالا بخاطر اون خاموشی‌های زودرس بود؛ و پاکی هوا. باید یک‌بار دوربین و سه‌پایم رو بیارم اینجا، شاید بتونم حتی با کمی شانس، و تکنیک، از کهکشان راه‌شیری عکس بگیرم. و اینکه باید صورت‌های فلکی رو یادبگیرم بالاخره، چون از نظر من دوتا چیز برای یک دانشجوی فیزیک حیاتیه؛ شناختن صورت‌های فلکی و دیدن مجموعه‌ فیلم‌های جنگ‌ستارگان.


II. توی پارک نشسته بودیم. من، هم‌خوابگاهیم، و دختری که من نمی‌شناختمش. تازه کتاب درسی فیزیک جدیدِ کرین رو خریده بودم و برای همین از توی کیفم درش آوردم تا نگاهی بهش بندازم که برقِ توی چشم‌های اون دختر رو دیدم. ازم پرسید: میشه ببینمش؟» و من کتاب رو بهش دادم. کتاب رو با ظرافت ورق زد و بعد صفحه‌ی فهرست رو آورد. آخه کتاب‌های فیزیک جدید سرفصل‌های خیلی جذابی دارن. نسبیت خاص، خواص موج‌گونه‌ی ذرات، معادله‌ی شرودینگر، ذرات بنیادی، کیهان‌شناسی و بیشتر چیزهایی که احتمالا توی کتاب‌های علمیِ عامه‌پسند چیزی درباره‌ش شنیدین. انگشتش رو گذاشت روی یک چیزی توی صفحه و با ذوق گفت این!». کمی سرک کشیدم تا ببینم چه چیزی رو می‌گه. گفتم: اسم اون سای هست. تابع موجه.» از من پرسید که چه چیزی رو نشون می‌ده؟ و من گفتم هیچی.» با اخم بهم نگاه کرد، برای همین ادامه دادم واقعا هیچی. خود تابع موج هیچ تعبیر فیزیکی‌ای نداره. اما مجذورش می‌تونه احتمال حضور الکترون رو بهمون بگه.» دوباره صفحات کتاب رو ورق زد و یکهو، بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: من می‌خواستم فیزیک بخونم.» بعد ساکت شد، انگار که منتظر بود تا من ازش بپرسم خب، پس چرا فیزیک رو انتخاب نکردین؟» این رو ازش پرسیدم، و بهم گفت که خانواده‌ش بهش اجازه ندادن. بعد از اون روز، متوجه شدم که رفته و از کتاب‌خونه اون کتابِ فیزیک جدید رو گرفته برای خودش. به هم‌‌خوابگاهیم پیامی داده بود تا به من برسونه: بهش بگو که رشته‌ی خیلی قشنگی داره. میشه باهاش زندگی کرد.»

و من اون لحظه متوجه شدم که چقدر خوش‌شانس هستم که می‌تونم توی این رشته تحصیل کنم. شاید رشته‌ی من به رتبه‌ی بالایی نیاز نداشته باشه، اما آدم‌هایی هستن که میخوان انتخابش کنن ولی به هردلیلی نمی‌تونن. من توی بهترین جای ممکن نیستم، اما حالا که اینجام، حالا که تونستم فیزیک رو انتخاب کنم، بهترین عملکردم رو ارائه می‌دم. من همین‌جا می‌مونم و امپراطوریِ خودم رو می‌سازم.


عکس‌نوشت: با تشکر از هم‌خوابگاهیِ عزیز، که پتوی نازنینش رو برای گرفتن این عکس قرض داد :-"


پ.ن: باید دفعه‌ی بعد که برگشتم خونه، مجموعه اشعار امیلی دیکنسون رو با خودم بیارم اینجا.

پ.ن2: وقتی که توی سالن‌ مطالعه، معادله‌ی اتساع زمان رو بدست آوردم، آهنگ time ِ هانس زیمر پلی شد. 

پ.ن3: خیلی توی این مدت تلاش کردم که به خودم تلقین کنم ویفر توت‌فرنگی رو دوست دارم، اما حقیقت اینه که هنوز شیفته‌ی ویفرهای کاکائویی‌ام.

پ.ن4: یک نقطه‌ی سفید رو فراموش کردم. زنگ‌های زبان فارسی». اگر راهی داشتم بعدازظهرهای سه‌شنبه‌ها رو تا ابد کِش می‌دادم.

پ.ن5: چارلی رو ببخشید، اگر توی این مدت خیلی کم بهتون سر زده.


+

گوش بدیم :)


بازنشر.

تصمیم دارم که هرسال، همین روز، بازنشر کنم این پستِ لینک‌شده رو.


پ.ن: اون پست مال یک‌سالِ پیشه. حالا وسواس بیشتری دارم روی مسائل نگارشی و نیم‌فاصله‌ها و جمع‌بستن‌ها و حرکت‌گذاری‌ها. اما تصمیم گرفتم که اون پست رو دست‌نخورده باقی بذارم. حس می‌کنم گاهی اصالت مهم‌تره از درست بودن.


I was Stuck
Inside a monster
Scared and lonely
Followed by Hunter

 

Just out of nowhere
A light beam appeared
Not a firefly
A girl, Boltzmann’s beard!

 

I asked about her name
She said it means the Sun”
Her heart was so shiny
And pure, just like a nun.

 

Don’t you have a blog?” 
That day she asked me.
I’ll have one!” I said,
And I’ll be Charlie.”

 

Then we became friends
We had same kind of souls
And for the Halloween
We both had worn Trolls!

 

We sailed the oceans
We crossed a mountain
She’d set a course, for
She was the Captain!

 

My major was physics
Hers was literature
I liked electrons
She loved the nature.

 

My friend is fond of Anne
And dies for Gilbert Blythe!
When she decides to write
The room becomes bright.
And darkness forces cry:
Jesus! What a plight!”

 

And When she picks a pen
The words all bow and then,
The words will sing like birds:
Oh! Lady of the words.”


 

_________________________________________

پ.ن: سروده شده برای یک دوست. ببخشید که خارج از جریان غالبِ پست‌هامه.

پ.ن2: برای آخرین بیت، باید Words رو درست تلفظ کنید تا قافیه‌ش درست باشه: \ wərd' \

 


ایستادم و به دوستم نگاه کردم. اون حرفش رو گفته بود، و حالا موقع ایرادِ نطقِ من بود :

" آدم باید منطقی عاشق بشه؟ واقعا؟ اصلا چطور می‌تونی این دوتا کلمه‌ی ذاتا متضاد رو در کنار هم به‌کار ببری؟ اجازه بده که برات توضیح بدم ماجرا از چه قراره. مهم نیست که تو برای هم‌سفرِ آینده‌ت چه معیارها و پارامترهایی توی ذهن خودت در نظر گرفتی، مهم نیست که چقدر حساب‌وکتاب کردی و معادله نوشتی، چون عشق از هیچ‌کدوم از این‌ها تبعیت نمی‌کنه. بیا فیزیکی‌تر صحبت کنیم. عشق یک نقطه‌ی تکینه. صفرِ توی مخرجه، بی‌نهایته. جاییه که معادلات ما دیگه کار نمی‌کنن، هرچقدر هم اون معادلات محکم و قدرتمند و جهان‌شمول باشن. بی‌نهایت برای ما بی‌معنیه. ما از نقطه‌ی تکین هیچ‌چیز نمی‌دونیم و نمی‌تونیم هم بفهمیم که اونجا چه اتفاقی می‌افته. حتی معادلات میدانِ اینشتین هم در مرکز سیاه‌چاله به ما جواب درستی نمی‌دن. سعی نکن که با قلبت فکر کنی، چون بی‌فایده‌ست. باید خودت وارد یک تکینگی بشی تا بفهمی. مثل T.A.R.S توی فیلم میان‌ستاره‌ای». "


گفت: اما موقع سقوط توی سیاه‌چاله اسپاگتی‌ می‌شی.»


- آره. اما اگر اون سیاه‌چاله خیلی‌خیلی بزرگ باشه اثرِ این اسپاگتی‌شدن کمتر میشه. اینطوری به قوزک پات همون‌قدر نیرو وارد می‌شه که به سرت هم وارد می‌شه. اما در هر صورت نمی‌تونی از اسپاگتی‌شدن جلوگیری کنی. این بهاییه که باید برای رسیدن به تکینگی بپردازی. قرار نیست که همه‌ش خوش‌بگذره! مگه نه؟




+ عذر می‌خوام بابت چندتا دونه کامنتی که بی‌پاسخ مونده. در سریع‌ترین زمانی که بتونم، جواب می‌دم به این لطف‌ها :)


و من از این به بعد برای همیشه تو رو توی اون لحظه به خاطر میارم. آهنگ والسی که برام فرستاده بودی داشت از هندزفریم پخش می‌شد و از پشت شیشه‌ی اتوبوس داشتی به من نگاه می‌کردی، و من هم به تو نگاه می‌کردم و تمام اون پنج‌ ساعت همراهیِ لذت‌بخش از جلوی چشم‌هام عبور می‌کرد.

قبل‌تر:

یک ترم فیزیک، 

یک‌ سال فیزیک


 I.

احساس خیلی عجیبی دارم از اینکه انگشت‌هام دوباره دارن روی کیبورد می‌لغزن و دوباره چیزی برای تعریف کردن دارم. همزمان کمی هم می‌ترسم؛ از اینکه توانایی‌های نوشتنم رو از دست داده باشم و نثرم صمیمیت و روانیِ قبل رو نداشته باشه.



 II.

به سال 1905 می‌گن سالِ معجزه‌ی اینشتین. اون‌سال آلبرت چهارتا مقاله‌ی مهم و انقلابی نوشت که اون رو از یک کارمندِ گم‌نامِ ساده تبدیل کرد به یک فیزیک‌دانِ شناخته‌شده و بعدتر بخاطر یکی از اون مقاله‌ها نوبل فیزیک رو گرفت؛ گرچه هرکدوم از اون مقاله‌ها به‌تنهایی ارزش یک نوبل رو داشتن.

این ترم هم ترمِ معجزه»ی من بود. من هیچ مقاله‌ی خاصی ننوشتم، یا کار مهمی انجام ندادم یا مطلقا هیچ درخشش یا دست‌آوردِ خاصی نداشتم که شانسم رو برای شرکت توی اون مدرسه‌ی تابستانه‌ی Perimeter Institute افزایش بده. من حتی خیلی‌خیلی کم‌تر از همیشه درس خوندم و بیشترِ وقتم رو صرف خوردن ویفر توت‌فرنگی با چای کردم، تازه با آهنگ‌های چاوشی آشنا شدم و دو جلدِ اولِ آتش‌، بدون دود» نادر ابراهیمی رو خوندم؛ و گرچه با تمام این‌ها معدلم به‌طور چشم‌گیری بیش‌تر از ترم‌های قبل شده بود، اما می‌دونستم که واقعی نیست. من واقعا یاد نگرفته بودم. بجز قسمتِ نوسانِ مکانیک تحلیلی البته، و عملگرهای برداریِ دیفرانسیلی توی ریاضی‌فیزیک. اون‌ها رو واقعا یاد گرفتم. در مورد فیزیک مدرن واقعا مطمئن نیستم که چه‌قدر یادگرفتم؛ چون درواقع نمی‌دونم که معنی فهمیدن» توی فیزیک مدرن چیه. منظورم اینه که خب من الان چهارچوب‌ ریاضی نسبیت‌ خاص رو بلدم و می‌تونم متوجه بشم که نتایجش از کجا ناشی می‌شه؛ اما به این معنی نیست که واقعا» متوجه می‌شم چرا زمان برای ناظرهای مختلف متفاوت می‌گذره. 



III.

اما با تمامِ این‌ها، این ترم برای من ترمِ معجزه» بود. من خالصانه‌ترین و معصومانه‌ترین احساساتم رو تجربه کردم. پاک‌ترین شادی‌ها و لطیف‌ترین و قشنگ‌ترین نوعِ غم رو توی قلبم احساس کردم، و گرچه این‌ها باعث می‌شد که فعالیت‌های ذهنیم شدیدا کاهش پیدا کنه، اما من بابت‌شون پشیمون نیستم. من توی این مدت کارهایی رو انجام دادم که تصورش رو هم نمی‌کردم، و توی دوراهی‌هایی قرار گرفتم که تا اون‌موقع حتی نمی‌دونستم وجود دارن. من دوتا بسته‌ی پستیِ شگفت‌انگیز توی دوتا روز برفیِ مختلف دریافت کردم و پنج‌ساعتِ جادویی رو با یک دوستِ وبلاگی گذروندم و برای یک دوستِ درخشان به انگلیسی یک شعر گفتم. من یک کادوی بی‌نهایت احمقانه و بامزه به یک‌نفر که دوستش داشتم دادم و بیش‌تر از هر زمانِ دیگه‌ای تنهایی توی خیابون‌ها پیاده راه رفتم و نهایتا یک مغازه پیدا کردم که قهوه رو توی این لیوان‌های دردارِ مقوایی-پلاستیکی به آدم می‌ده. مثل توی فیلم‌ها.



IV.

قهوه. توی این ترم من بیشتر به قهوه نزدیک شدم. نمی‌تونستم قهوه‌های خیلی غلیظ و تلخ رو تحمل کنم، و از طرفی من باکلاس نیستم و دوست دارم نوشیدنی‌ها رو توی حجم‌ زیاد بخورم. مثلِ چایِ عزیزم. آخه یک فنجونِ کوچیکِ قهوه به کجا می‌رسه؟ من هیچ‌چیز از قهوه‌ها نمی‌دونم. برای همین مدت خیلی زیادی اصلی‌ترین مسئله‌ی من این بود که توی فیلم‌ها چه‌جور قهوه‌ای توی اون لیوان‌های بیرون‌بر می‌ریزن که میشه توی اون حجم زیاد خوردش؟ یا درواقع باید برم درِ مغازه و چی بگم تا یک‌دونه از اون‌ها بهم بده؟ سلام آقا؛ لطفا یک قهوه‌ی رقیق‌شده با حجمِ زیاد بهم بدین.»؟ خب، من در نهایت جوابش رو پیدا کردم: اِمِریکانو». یا دست‌کم یکی از جواب‌ها این بود. مثل یک جوابِ خصوصی معادله‌ی دیفرانسیل. حالا که چنین چیزی رو پیدا کرده بودم واقعا خوش‌حال بودم. اما امریکانو گرون بود، برای همین من در تمام طول هفته پول‌هام رو جمع می‌کردم تا آخر هفته بتونم یک‌بار توی این‌لیوان‌های دردارِ مقوایی-پلاستیکی قهوه‌ی امریکانو بگیرم و از شیرینی فروشی پنج،شش‌تا دونه شیرینی کشمشی بخرم تا باهاش بخورم و هم‌زمان توی خیابون قدم بزنم. واقعا رویایی بود.

از نیمه‌های ترم یکی دیگه از جواب‌های خصوصیِ معادله رو پیدا کردم. بوفه‌ی خوابگاهمون اسپرسو می‌فروخت و اسپرسو خیلی ارزون‌تر از امریکانو بود. من یک شات اسپرسو رو توی این لیوان‌های کاغذی بزرگ می‌خریدم و بعد روش آب‌جوش می‌ریختم. مثل احمق‌ها به نظر می‌رسیدم اما واقعا از نتیجه‌ی کار و مزه‌ش راضی بودم. با پول یک امریکانو می‌تونستم دوتاونصفی اسپرسو بگیرم. معرکه بود. البته درنهایت فهمیدم که امریکانو هم در اصل نوعی اسپرسویِ رقیق‌شده با آبِ جوشه، پس خیلی هم کارم ابلهانه نبود.

اشتباه برداشت نشه؛ هنوز چای جایگاهِ خودش رو توی قلب چارلی داره، چون همه‌چیز به چای مربوط می‌شه. همه‌چیز رو چای شروع می‌کنه و همه‌چیز به چای ختم می‌شه.



V.

شب‌های برفی، من با یک لیوان اسپرسویِ رقیق شده، و با دمپایی‌های سوراخ سوراخ روی برف‌های توی حیاط خوابگاه راه می‌رفتم و به ماهِ توی آسمون نگاه می‌کردم. پاهام یخ می‌کردن و قرمز می‌شدن، و دست‌هام که دورِ لیوان بودن هم داغ می‌شدن و قرمز می‌شدن. گاهی فکر می‌کردم که می‌تونم تا ابد به اون برف‌های درشتِ درحال سقوط که زیر نور پروژکتور می‌درخشن نگاه کنم.



VI.

یکی از بهترین دوست‌هام رو احتمالا برای همیشه از دست دادم. دانشگاهش رو تغییر داد، و گرچه هنوز می‌تونیم باهم در ارتباط باشیم، اما به‌نظر من فاصله خیلی قدرت‌منده و به مرور چیزها رو محو و کم‌رنگ می‌کنه. البته این برای دوستی‌های بین‌وبلاگی صادق نیست احتمالا؛ چون اون‌ها از اول هم با وجودِ اون فاصله شکل گرفتن.

دوستم یک هدفونِ سفیدرنگ برام باقی گذاشت که به‌ اسمِ خودش نام‌گذاریش کردم. از بچه‌های هیئت بود. ازش پرسیدم که آیا مطمئنه که دوست داره این هدفون رو به من بده؟ بهش گفتم که من به‌چیزهایی گوش می‌کنم که ممکنه خوشش نیاد و اون‌ها رو نادرست بدونه. فقط خندید، و گفت که می‌دونه. 

موقع خداحافظیِ نهایی، وقتی توی ماشین نشست، بهش یک ویفرِ شکلاتی دادم. 



VII.

سر کلاسِ فیزیک مدرن داشتیم تابع موجِ یک ذره موقعی که یک سد پتانسیل وجود داره رو بررسی می‌کردیم. یکی از بچه‌ها پرسید که چی می‌شه اگر سد پتانسیل‌مون خیلی خیلی کوچیک باشه؟ و استادمون جواب داد که چرا باید اصلا چنین حالتی رو بررسی کنیم؟ و بعد ادامه داد که سوال‌های ما توی فیزیک باید به یک‌ دردی بخورن و گفت فیزیک که برای هابی و سرگرمی نیست!».

و چارلی توی اون لحظه بی‌نهایت عصبانی شد. برگشت و به دوستش نگاه کرد و فکر می‌کنم دوستش تونست چشم‌های چارلی رو بخونه. خدای من! فقط اگر فاینمن این‌جا بود و این رو می‌شنید! فقط اگر فاینمن این‌جا بود . . . ». اون موقع چارلی هنوز پیکسلِ فاینمن رو روی کیفش نداشت؛ وگرنه دستش رو می‌گذاشت روی پیکسل تا چنین کلماتی خاطرِ ریچاردِ عزیز رو آزرده نکنن. متاسفانه چارلی نمی‌تونست حرفی بزنه، چون هفته‌ی قبلش هم اون استاد رو عصبانی کرده بود. کوپن‌هاش تموم شده بودن.



VIII.

اخیرا کمی زیادی احساساتی شدم و این نگرانم می‌کنه. من قبلش هم احساساتی بودم یعنی، اما هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم، حتی موقع غصه‌ها. اما الان یک‌جوری شدم. مثلا یک‌شب که داشتم می‌اومدم خونه و هدفون روی گوشم بود و یک آهنگِ بی‌کلام به اسم Flight داشت پخش می‌شد به آسمون نگاه کردم و ستاره‌ها رو دیدم. عجیب بودن، واضح‌تر و نورانی‌تر از همیشه بودن. چند ثانیه بهشون خیره شدم و بعد احساس کردم که پشتِ چشم‌هام داره داغ می‌شه. نزدیک بود بدون اینکه متوجه بشم گریه کنم. نکته‌ی جالب‌تر اینه که من خیلی به اسم آهنگ‌ها اهمیت می‌دم، توی ناخوداگاهم. مثلا اگر اسم اون آهنگ Turnip بود احتمالا هیچ‌وقت این‌قدر برام تاثیرگذار نمی‌شد که بخوام گریه کنم.

یا موقع دیدن Toy Story 4، همون اول‌های فیلم که بانی داشت با نهایتِ خوش‌حالی و معصومیت با وودی بازی می‌کرد من واقعا اشک ریختم. هیچ دلیلی مشخصی هم نداشت؛ و من گرچه اولش واقعا خوش‌حال شدم، چون دلم برای اشک‌ریختن تنگ شده بود، اما بعدش نگران شدم. فقط همین اشک ریختن رو کم داشتم. هربار دارم بیشتر اشتراکاتم با بقیه‌ی پسرها رو از دست می‌دم، این رو نمی‌خوام.



IX.

از من پرسید می‌کشی؟» و اون استوانه‌ی کوچیکِ سفیدرنگِ درحال دود کردن رو بهم تعارف کرد. چندلحظه خیره شدم و بی‌اندازه وسوسه شده بودم که اون نخِ سیگار رو ازش بگیرم. به‌هرحال تابوی خیلی بزرگی هم نبود؛ می‌تونستم کارهای خیلی بدتری هم بکنم. ولی در نهایت لبخند زدم و بهش گفتم نه. ممنونم»، بعد کمی صبر کردم و دوباره گفتم بلدی حلقه‌ی دود درست کنی؟».

- آره.

- می‌شه برام حلقه‌ی دود درست کنی؟

- آره.

و بعد با شگفتی به حلقه‌های لرزانِ دود نگاه کردم که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدن و بعد توی هوا ناپدید می‌شدن. به لیست چیزهایی که می‌تونم تا ابد بهشون نگاه کنم اضافه‌ش کردم.



X.

امروز تولدِ من بود و من بیست‌ساله شدم.

می‌خواستم یک پست بنویسم و اسمش رو بذارم Tenteen. قرار بود یک‌جور عصیان باشه در مقابل ورود به دنیای بزرگ‌سالی. می‌خواستم بگم که من هنوز دوست دارم یک نوجوون باشم و هنوز عاشق رمان‌های نوجوانِ نشر افق هستم و دلم می‌خواد هنوز آخر اسمم به انگلیسی یک Teen باشه (برای همین چنین عنوانی برای پست انتخاب کرده بودم.) و بجز این‌ها چیزهای دیگه‌ای هم می‌خواستم بگم که یادم نیست.

اما فهمیدم که نیازی به این‌همه داد و قال نیست. دوستم بهم گفت که تصمیم داره تا سی‌وپنج‌سالگی نوجوون بمونه، و فکر کردم که من هم می‌تونم چنین تصمیمی بگیرم. به همین سادگی. دوستم خداوندگارِ ایده‌های نابه.

بجز این، نورا هم بهم گفت که باید برای بیست‌سالگیم اسم انتخاب کنم. بهم گفت اسمی که براش انتخاب می‌کنم محتویاتِ بیست‌سالگیم رو شکل می‌ده، پس خیلی مهم بود. من می‌دونستم که چی می‌خوام از بیست‌سالگیم. اما دلم می‌خواست قشنگ‌تر بیانش کنم. مثل اسم اپیزودهای سریال Anne با یه E.

اسم بیست‌سالگیم رو می‌ذارم شجاعتِ قلبی، کلمات و ریاضیات». این‌ها چیزهایی هستن که دوست دارم امسال بیش‌تر داشته باشم.

دوست دارم شجاع باشم و کارهای بیشتری انجام بدم و چیزهای بیشتری بخونم و بنویسم و حل کنم. دلم می‌خواد مثل پلانک فیزیک‌دانِ خردمندی بشم و از تاریخ و ت و فلسفه چیزهایی بدونم.



پی‌شِنُفت: 

گوش بدیم :)

ذره‌ی غبارِ توی نور یکی‌ از چیزهای دیگه‌ی توی لیستمه که می‌تونم تا ابد بهش نگاه کنم.


عکس‌نوشت: چیزهایی که توی این چندماه از دوستانم هدیه گرفتم. بابت تک‌تک‌شون بی‌نهایت قدردان و خوش‌حالم. ادام بید» هدیه‌ی تولدمه. هدیه‌هایی هم هستن که نمی‌شه ازشون عکس گرفت؛ فقط میشه بهشون لبخند زد :)


قبل‌تر:

یک ترم فیزیک، 

یک‌ سال فیزیک


 I.

احساس خیلی عجیبی دارم از اینکه انگشت‌هام دوباره دارن روی کیبورد می‌لغزن و دوباره چیزی برای تعریف کردن دارم. همزمان کمی هم می‌ترسم؛ از اینکه توانایی‌های نوشتنم رو از دست داده باشم و نثرم صمیمیت و روانیِ قبل رو نداشته باشه.



 II.

به سال 1905 می‌گن سالِ معجزه‌ی اینشتین. اون‌سال آلبرت چهارتا مقاله‌ی مهم و انقلابی نوشت که اون رو از یک کارمندِ گم‌نامِ ساده تبدیل کرد به یک فیزیک‌دانِ شناخته‌شده و بعدتر بخاطر یکی از اون مقاله‌ها نوبل فیزیک رو گرفت؛ گرچه هرکدوم از اون مقاله‌ها به‌تنهایی ارزش یک نوبل رو داشتن.

این ترم هم ترمِ معجزه»ی من بود. من هیچ مقاله‌ی خاصی ننوشتم، یا کار مهمی انجام ندادم یا مطلقا هیچ درخشش یا دست‌آوردِ خاصی نداشتم که شانسم رو برای شرکت توی اون مدرسه‌ی تابستانه‌ی Perimeter Institute افزایش بده. من حتی خیلی‌خیلی کم‌تر از همیشه درس خوندم و بیشترِ وقتم رو صرف خوردن ویفر توت‌فرنگی با چای کردم، تازه با آهنگ‌های چاوشی آشنا شدم و دو جلدِ اولِ آتش‌، بدون دود» نادر ابراهیمی رو خوندم؛ و گرچه با تمام این‌ها معدلم به‌طور چشم‌گیری بیش‌تر از ترم‌های قبل شده بود، اما می‌دونستم که واقعی نیست. من واقعا یاد نگرفته بودم. بجز قسمتِ نوسانِ مکانیک تحلیلی البته، و عملگرهای برداریِ دیفرانسیلی توی ریاضی‌فیزیک. اون‌ها رو واقعا یاد گرفتم. در مورد فیزیک مدرن واقعا مطمئن نیستم که چه‌قدر یادگرفتم؛ چون درواقع نمی‌دونم که معنی فهمیدن» توی فیزیک مدرن چیه. منظورم اینه که خب من الان چهارچوب‌ ریاضی نسبیت‌ خاص رو بلدم و می‌تونم متوجه بشم که نتایجش از کجا ناشی می‌شه؛ اما به این معنی نیست که واقعا» متوجه می‌شم چرا زمان برای ناظرهای مختلف متفاوت می‌گذره. 



III.

اما با تمامِ این‌ها، این ترم برای من ترمِ معجزه» بود. من خالصانه‌ترین و معصومانه‌ترین احساساتم رو تجربه کردم. پاک‌ترین شادی‌ها و لطیف‌ترین و قشنگ‌ترین نوعِ غم رو توی قلبم احساس کردم، و گرچه این‌ها باعث می‌شد که فعالیت‌های ذهنیم شدیدا کاهش پیدا کنه، اما من بابت‌شون پشیمون نیستم. من توی این مدت کارهایی رو انجام دادم که تصورش رو هم نمی‌کردم، و توی دوراهی‌هایی قرار گرفتم که تا اون‌موقع حتی نمی‌دونستم وجود دارن. من دوتا بسته‌ی پستیِ شگفت‌انگیز توی دوتا روز برفیِ مختلف دریافت کردم و پنج‌ساعتِ جادویی رو با یک دوستِ وبلاگی گذروندم و برای یک دوستِ درخشان به انگلیسی یک شعر گفتم. من یک کادوی بی‌نهایت احمقانه و بامزه به یک‌نفر که دوستش داشتم دادم و بیش‌تر از هر زمانِ دیگه‌ای تنهایی توی خیابون‌ها پیاده راه رفتم و نهایتا یک مغازه پیدا کردم که قهوه رو توی این لیوان‌های دردارِ مقوایی-پلاستیکی به آدم می‌ده. مثل توی فیلم‌ها.



IV.

قهوه. توی این ترم من بیشتر به قهوه نزدیک شدم. نمی‌تونستم قهوه‌های خیلی غلیظ و تلخ رو تحمل کنم، و از طرفی من باکلاس نیستم و دوست دارم نوشیدنی‌ها رو توی حجم‌ زیاد بخورم. مثلِ چایِ عزیزم. آخه یک فنجونِ کوچیکِ قهوه به کجا می‌رسه؟ من هیچ‌چیز از قهوه‌ها نمی‌دونم. برای همین مدت خیلی زیادی اصلی‌ترین مسئله‌ی من این بود که توی فیلم‌ها چه‌جور قهوه‌ای توی اون لیوان‌های بیرون‌بر می‌ریزن که میشه توی اون حجم زیاد خوردش؟ یا درواقع باید برم درِ مغازه و چی بگم تا یک‌دونه از اون‌ها بهم بده؟ سلام آقا؛ لطفا یک قهوه‌ی رقیق‌شده با حجمِ زیاد بهم بدین.»؟ خب، من در نهایت جوابش رو پیدا کردم: اِمِریکانو». یا دست‌کم یکی از جواب‌ها این بود. مثل یک جوابِ خصوصی معادله‌ی دیفرانسیل. حالا که چنین چیزی رو پیدا کرده بودم واقعا خوش‌حال بودم. اما امریکانو گرون بود، برای همین من در تمام طول هفته پول‌هام رو جمع می‌کردم تا آخر هفته بتونم یک‌بار توی این‌لیوان‌های دردارِ مقوایی-پلاستیکی قهوه‌ی امریکانو بگیرم و از شیرینی فروشی پنج،شش‌تا دونه شیرینی کشمشی بخرم تا باهاش بخورم و هم‌زمان توی خیابون قدم بزنم. واقعا رویایی بود.

از نیمه‌های ترم یکی دیگه از جواب‌های خصوصیِ معادله رو پیدا کردم. بوفه‌ی خوابگاهمون اسپرسو می‌فروخت و اسپرسو خیلی ارزون‌تر از امریکانو بود. من یک شات اسپرسو رو توی این لیوان‌های کاغذی بزرگ می‌خریدم و بعد روش آب‌جوش می‌ریختم. مثل احمق‌ها به نظر می‌رسیدم اما واقعا از نتیجه‌ی کار و مزه‌ش راضی بودم. با پول یک امریکانو می‌تونستم دوتاونصفی اسپرسو بگیرم. معرکه بود. البته درنهایت فهمیدم که امریکانو هم در اصل نوعی اسپرسویِ رقیق‌شده با آبِ جوشه، پس خیلی هم کارم ابلهانه نبود.

اشتباه برداشت نشه؛ هنوز چای جایگاهِ خودش رو توی قلب چارلی داره، چون همه‌چیز به چای مربوط می‌شه. همه‌چیز رو چای شروع می‌کنه و همه‌چیز به چای ختم می‌شه.



V.

شب‌های برفی، من با یک لیوان اسپرسویِ رقیق شده، و با دمپایی‌های سوراخ سوراخ روی برف‌های توی حیاط خوابگاه راه می‌رفتم و به ماهِ توی آسمون نگاه می‌کردم. پاهام یخ می‌کردن و قرمز می‌شدن، و دست‌هام که دورِ لیوان بودن هم داغ می‌شدن و قرمز می‌شدن. گاهی فکر می‌کردم که می‌تونم تا ابد به اون برف‌های درشتِ درحال سقوط که زیر نور پروژکتور می‌درخشن نگاه کنم.



VI.

یکی از بهترین دوست‌هام رو احتمالا برای همیشه از دست دادم. دانشگاهش رو تغییر داد، و گرچه هنوز می‌تونیم باهم در ارتباط باشیم، اما به‌نظر من فاصله خیلی قدرت‌منده و به مرور چیزها رو محو و کم‌رنگ می‌کنه. البته این برای دوستی‌های بین‌وبلاگی صادق نیست احتمالا؛ چون اون‌ها از اول هم با وجودِ اون فاصله شکل گرفتن.

دوستم یک هدفونِ سفیدرنگ برام باقی گذاشت که به‌ اسمِ خودش نام‌گذاریش کردم. از بچه‌های هیئت بود. ازش پرسیدم که آیا مطمئنه که دوست داره این هدفون رو به من بده؟ بهش گفتم که من به‌چیزهایی گوش می‌کنم که ممکنه خوشش نیاد و اون‌ها رو نادرست بدونه. فقط خندید، و گفت که می‌دونه. 

موقع خداحافظیِ نهایی، وقتی توی ماشین نشست، بهش یک ویفرِ شکلاتی دادم. 



VII.

سر کلاسِ فیزیک مدرن داشتیم تابع موجِ یک ذره موقعی که یک سد پتانسیل وجود داره رو بررسی می‌کردیم. یکی از بچه‌ها پرسید که چی می‌شه اگر سد پتانسیل‌مون خیلی خیلی کوچیک باشه؟ و استادمون جواب داد که چرا باید اصلا چنین حالتی رو بررسی کنیم؟ و بعد ادامه داد که سوال‌های ما توی فیزیک باید به یک‌ دردی بخورن و گفت فیزیک که برای هابی و سرگرمی نیست!».

و چارلی توی اون لحظه بی‌نهایت عصبانی شد. برگشت و به دوستش نگاه کرد و فکر می‌کنم دوستش تونست چشم‌های چارلی رو بخونه. خدای من! فقط اگر فاینمن این‌جا بود و این رو می‌شنید! فقط اگر فاینمن این‌جا بود . . . ». اون موقع چارلی هنوز پیکسلِ فاینمن رو روی کیفش نداشت؛ وگرنه دستش رو می‌گذاشت روی پیکسل تا چنین کلماتی خاطرِ ریچاردِ عزیز رو آزرده نکنن. متاسفانه چارلی نمی‌تونست حرفی بزنه، چون هفته‌ی قبلش هم اون استاد رو عصبانی کرده بود. کوپن‌هاش تموم شده بودن.



VIII.

اخیرا کمی زیادی احساساتی شدم و این نگرانم می‌کنه. من قبلش هم احساساتی بودم یعنی، اما هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم، حتی موقع غصه‌ها. اما الان یک‌جوری شدم. مثلا یک‌شب که داشتم می‌اومدم خونه و هدفون روی گوشم بود و یک آهنگِ بی‌کلام به اسم Flight داشت پخش می‌شد به آسمون نگاه کردم و ستاره‌ها رو دیدم. عجیب بودن، واضح‌تر و نورانی‌تر از همیشه بودن. چند ثانیه بهشون خیره شدم و بعد احساس کردم که پشتِ چشم‌هام داره داغ می‌شه. نزدیک بود بدون اینکه متوجه بشم گریه کنم. نکته‌ی جالب‌تر اینه که من خیلی به اسم آهنگ‌ها اهمیت می‌دم، توی ناخوداگاهم. مثلا اگر اسم اون آهنگ Turnip بود احتمالا هیچ‌وقت این‌قدر برام تاثیرگذار نمی‌شد که بخوام گریه کنم.

یا موقع دیدن Toy Story 4، همون اول‌های فیلم که بانی داشت با نهایتِ خوش‌حالی و معصومیت با وودی بازی می‌کرد من واقعا اشک ریختم. هیچ دلیلی مشخصی هم نداشت؛ و من گرچه اولش واقعا خوش‌حال شدم، چون دلم برای اشک‌ریختن تنگ شده بود، اما بعدش نگران شدم. فقط همین اشک ریختن رو کم داشتم. هربار دارم بیشتر اشتراکاتم با بقیه‌ی پسرها رو از دست می‌دم، این رو نمی‌خوام.



IX.

از من پرسید می‌کشی؟» و اون استوانه‌ی کوچیکِ سفیدرنگِ درحال دود کردن رو بهم تعارف کرد. چندلحظه خیره شدم و بی‌اندازه وسوسه شده بودم که اون نخِ سیگار رو ازش بگیرم. به‌هرحال تابوی خیلی بزرگی هم نبود؛ می‌تونستم کارهای خیلی بدتری هم بکنم. ولی در نهایت لبخند زدم و بهش گفتم نه. ممنونم»، بعد کمی صبر کردم و دوباره گفتم بلدی حلقه‌ی دود درست کنی؟».

- آره.

- می‌شه برام حلقه‌ی دود درست کنی؟

- آره.

و بعد با شگفتی به حلقه‌های لرزانِ دود نگاه کردم که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدن و بعد توی هوا ناپدید می‌شدن. به لیست چیزهایی که می‌تونم تا ابد بهشون نگاه کنم اضافه‌ش کردم.



X.

امروز تولدِ من بود و من بیست‌ساله شدم.

می‌خواستم یک پست بنویسم و اسمش رو بذارم Tenteen. قرار بود یک‌جور عصیان باشه در مقابل ورود به دنیای بزرگ‌سالی. می‌خواستم بگم که من هنوز دوست دارم یک نوجوون باشم و هنوز عاشق رمان‌های نوجوانِ نشر افق هستم و دلم می‌خواد هنوز آخر سنّم به انگلیسی یک Teen باشه (برای همین چنین عنوانی برای پست انتخاب کرده بودم.) و بجز این‌ها چیزهای دیگه‌ای هم می‌خواستم بگم که یادم نیست.

اما فهمیدم که نیازی به این‌همه داد و قال نیست. دوستم بهم گفت که تصمیم داره تا سی‌وپنج‌سالگی نوجوون بمونه، و فکر کردم که من هم می‌تونم چنین تصمیمی بگیرم. به همین سادگی. دوستم خداوندگارِ ایده‌های نابه.

بجز این، نورا هم بهم گفت که باید برای بیست‌سالگیم اسم انتخاب کنم. بهم گفت اسمی که براش انتخاب می‌کنم محتویاتِ بیست‌سالگیم رو شکل می‌ده، پس خیلی مهم بود. من می‌دونستم که چی می‌خوام از بیست‌سالگیم. اما دلم می‌خواست قشنگ‌تر بیانش کنم. مثل اسم اپیزودهای سریال Anne با یه E.

اسم بیست‌سالگیم رو می‌ذارم شجاعتِ قلبی، کلمات و ریاضیات». این‌ها چیزهایی هستن که دوست دارم امسال بیش‌تر داشته باشم.

دوست دارم شجاع باشم و کارهای بیشتری انجام بدم و چیزهای بیشتری بخونم و بنویسم و حل کنم. دلم می‌خواد مثل پلانک فیزیک‌دانِ خردمندی بشم و از تاریخ و ت و فلسفه چیزهایی بدونم.



پی‌شِنُفت: 

گوش بدیم :)

ذره‌ی غبارِ توی نور یکی‌ از چیزهای دیگه‌ی توی لیستمه که می‌تونم تا ابد بهش نگاه کنم.


عکس‌نوشت: چیزهایی که توی این چندماه از دوستانم هدیه گرفتم. بابت تک‌تک‌شون بی‌نهایت قدردان و خوش‌حالم. ادام بید» هدیه‌ی تولدمه. هدیه‌هایی هم هستن که نمی‌شه ازشون عکس گرفت؛ فقط میشه بهشون لبخند زد :)



شارلوتِ عزیز‌تر از فیزیکم!

تازگی‌ها با خودم فکر می‌کنم که ممکنه تو اصلا وجود نداشته باشی. من هیچ‌وقت - به عنوان یک‌ دانشجوی فیزیک - به قضایای وجودیِ ریاضیات اهمیت نمی‌دادم؛ اما این روزها متوجه می‌شم که چه‌قدر مهم هستن. چه‌قدر مهمه که اول از وجود چیزی مطمئن بشی. چه‌قدر مهمه که بدونی به ازای یک‌سری x و yها چه‌چیزهایی وجود دارن. اما هیچ قضیه‌ای وجود نداره که بگه به ازای هر چارلی یک شارلوت وجود داره. می‌دونی؟ تو ممکنه هیچ‌وقت حتی به دنیا نیومده باشی. هیچ‌کس به من هیچ‌ تضمینی نداده که تو حتما وجود داری؛ و فکر کردن به این ترسناکه. اما با این وجود دلم می‌خواد برات حرف بزنم، چون خیلی احساس تنهایی می‌کنم.


مدت‌ها بود که دانشکده من رو سرخورده کرده بود. دیگه اون‌جا رو خونه‌ی خودم نمی‌دونستم؛ بقیه‌ی وقت‌هایی که کلاس نداشتم رو توی خوابگاه می‌گذروندم. ولی چندوقت پیش، توی یک روز برفی، وقتی که داشتم با یک بافتنیِ قهوه‌ایِ کمی‌گشاد توی راهرو راه می‌رفتم و یک کتاب ترمودینامیکِ بزرگ زیر بغلم بود و یک لیوانِ کاغذیِ پر از چای توی یکی از دست‌هام بود، فکر کردم که دوباره می‌تونم بهش بگم خونه. با وجود تمام روزهایی که من رو ناامید کرده بود. با وجود تمام روزهایی که خالی از فیزیک و شورِ آکادمیک بود. متوجه شدم که من واقعا عاشقِ اینم که با یک بافتنیِ کمی‌گشاد و با یک کتابِ درسی زیر بغلم اون‌جا راه برم. اون بافتنیِ قهوه‌ایِ کمی‌گشاد برای یکی از برادرهام بود. مادرم تمام تلاشش رو کرده بود که اون رو اندازه‌م کنه، ولی هنوز برام یک‌ذره بزرگ بود. مادرم همیشه وقتی می‌خواد راضیم کنه که یک چیزِ کمی‌گشاد رو بپوشم، بهم می‌گه: تازه این‌طوری بهتره! کوچولو نشونت نمی‌ده.».

یک بافتنیِ کمی‌گشادِ دیگه هم دارم که مشکیه و روش مربع‌های رنگی داره و مال اون‌یکی برادرمه. این یکی کمی بیشتر برام بزرگه. یک‌بار که توی خوابگاه پوشیده بودمش و آستین‌های بلندش رو تا کرده بودم، دوستم بهم گفت که قشنگه. فکر کردم که داره مسخره‌م می‌کنه، ولی واقعا می‌گفت. اون همیشه تنها کسیه که وقتی لباس قشنگی می‌پوشم بهم می‌گه. می‌دونی؟ توی خوابگاه پسرونه واقعا چندان مرسوم نیست که یکی بهت بگه چه لباس قشنگی پوشیدی. اون واقعا اهمیت می‌داد. به شوخی بهش گفتم که این یک بافتنیِ فیزیک‌دانیه. ویژگیش اینه که کمی گشاده و مثل فیزیک‌دان‌های توی فیلم‌ها باید یک پیرهنِ یقه‌دار زیرش بپوشی و بعد با یک لیوان قهوه تا نیمه شب جلوی تخته‌سیاه بایستی و با گچ لاگرانژی‌های ترسناک روی تخته بنویسی.

من واقعا این دوتا بافتنیِ کمی‌گشادم رو دوست دارم. وقتی که دل‌تنگ برادرهام می‌شم می‌پوشم‌شون؛ و یک‌جورهایی برام مایه‌ی تسلّیه که یک روزی این لباس‌ها وقتی توی راهروهای دانشگاه‌هاشون قدم می‌زدن تنشون بوده. دانشگاه‌های خیلی بهتر و سطح‌بالاتر از جایی که من الان هستم. اون دوتا بافتنی یک‌جورهایی تمام خانواده‌ی من رو توی خودشون دارن. بابام که روزی هزینه‌ی خریدشون رو فراهم کرده، برادرهام که روزی اون‌ها رو پوشیدن، و نهایتا مادرم که نهایت تلاشش رو کرده تا اون‌ها رو اندازه‌ی من کنه و گرچه کاملا موفق نبوده، ولی من از تهِ دلم دوستشون دارم و می‌پوشم‌شون.


کتاب ترمودینامیکی که الان دارم می‌خونم رو واقعا دوست دارم. بیانِ روان و صمیمی‌ای داره و فصل‌هاش کوتاه و جمع‌وجورن؛ و هیجان‌انگیزتر اینه که یک زوج نوشتنش. یک زوجِ فیزیک‌دان که هردو استاد دانشگاه آکسفورد هستن. استیفن فیزیک ماده‌چگال کار می‌کنه و کاترین هم اخترفیزیک. معرکه نیست؟ حتما سر میزِ شام کلی شوخیِ فیزیکی می‌کنن که هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌فهمه.

اما لازم نیست که بترسی یا دست‌پاچه بشی. منظورم این نبود که دلم می‌خواد تو هم یک اخترفیزیکدان باشی یا هرچیزِ دیگه‌ای. تو شارلوت هستی و این برای من کافیه. اگر راستش رو بخوای حتی تهِ دلم ترجیح می‌دم که چیزِ زیادی از فیزیک ندونی. دوست دارم خودم برات از فیزیک تعریف کنم و برقِ شگفتی رو توی چشم‌هات ببینم. دوست دارم وقتی که با تعجب بهم می‌گی این غیرممکنه!» به پشتیِ صندلی تکیه بدم و دست‌به‌سینه و با یک نیشخند جواب بدم که خب، ریاضیات داره می‌گه که ممکنه.».


دیروز سومین و آخرین قسمتِ سریال ن کوچک رو دیدم و گریه کردم. هم وسط‌هاش، هم آخرش، و به این فکر کردم که چه‌قدر صدای ویولون خالصه. پیانو باشکوهه، نجیبه و از احساسات نهفته می‌گه. آکاردئون صمیمی و سیّاله؛ ولی این ویولونه که خالصه. می‌تونه خالص‌ترین غم‌ها رو بنوازه و خالص‌ترین شادی‌ها رو. شاید یک روزی من هم بتونم نواختن ویولون رو یاد بگیرم.

و اینکه خوش‌حالم از اینکه احتمالا به زودی دیگه تنها پسری نخواهم بود که فیلم و سریالی از ن کوچک رو دیده. چندوقتِ دیگه که نسخه‌ی با کیفیتی از اقتباسِ جدیدش منتشر بشه، خیلی از پسرهای دیگه هم می‌بیننش. نه بخاطر مگ و جو و ایمی و بتی، نه بخاطر احساساتِ شگفت‌انگیزِ مارچ‌‎ها که قلب آدم رو رقیق می‌کنه، نه بخاطر اینکه هیچ‌وقت خواهر نداشتن و از دیدنِ خواهرانه‌ها لذت می‌برن، بخاطر اما واتسون.


و به عنوان آخرین چیز، دلم می‌خواد این رو بهت بگم که من واقعا بخاریِ برقیِ توی اتاقم رو دوست دارم. موقع خواب بهم آرامش عجیبی می‌ده. المنت‌های ملتهبش که توی تاریکی نورِ قرمزرنگ گسیل می‌کنن بهم احساسِ امنیت و گرما می‌دن. اون‌قدر که گاهی حتی با وجود اینکه سردم نیست بازهم قبل از خواب روشنش می‌کنم و صبح خیسِ عرق از خواب بلند می‌شم. اما فکر می‌کنم دیگه باید از این کارم دست بردارم، چون خرجِ زیادی روی دست خانواده‌م می‌ذاره. چون سه‌تا المنت داره که هرکدوم هفت‌صد وات توان دارن؛ و گرچه من فقط یکی‌ش رو روشن می‌کنم، ولی مثل اینه که هفتادتا لامپ ال‌ای‌دیِ ده وات روشن کردم. میشه کل سرسرای هاگوارتز رو باهاش روشن کرد.


اگر که واقعا وجود داری، لطفا مراقب خودت باش.


دوست‌دارِ تو

چارلی.


نوشته‌ی پشت عکس: من احتمالا هیچ‌وقت صاحب چنین ریش‌های پرپشتی نمی‌شم، ولی دوست دارم این تصویر آینده‌ی من باشه. احتمالا یک ساعت تا اذان صبح مونده و تو خوابی، ولی من زودتر بیدار شدم و دیگه خوابم نبرده و برای همین رفتم توی اتاقِ کارم. نورِی که از پنجره میاد اتاق رو روشن کرده. کاغذها و کتاب‌ها رو از روی صندلی برداشتم و گذاشتم روی میزم، و خودم روی صندلی کنار پنجره نشستم و تا اذان صبح به کهکشان نگاه می‌کنم.


پی‌نوشت: یک چیزِ دیگه هم برات دارم. یک چیزِ خیلی بامزه و قشنگ که شاید دوستش داشته باشی.

این آهنگ رو گوش کن. اسمش چارلی و شارلوت» هست. باورت می‌شه؟ یک آهنگ برای بچه‌هاست؛ ولی من واقعا عاشقش شدم، چون واقعا قشنگه، و به اسم ماست. ما هم هنوز بچه هستیم. نیستیم؟


پی‌نوشت دو: تصمیم گرفتم که بیشتر به قضایای وجودی اهمیت بدم. باور کن. به اویلر قسم! دوست ندارم که ریاضیات رو بخاطر کاربردش توی فیزیک بخونم. این همون کاریه که مهندس‌ها با فیزیک می‌کنن؛ مگه نه؟ می‌خوام ریاضیات رو بخاطر خودش بخونم. وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونم زیباییش رو متوجه بشم. می‌خوام یک‌بار بشینم و حسابانِ استوارت رو از اول بخونم و به همه‌ی قضایا و اثبات‌ها بها بدم. حتی اون اثبات‌های اپسیلون‌دلتایی که هیچ‌وقت درکشون نکردم. 


پی‌نوشت سه: اگر وجود داشتی، و یک موقعی احساس تنهایی کردی و فکر کردی که دیگه زمان این رسیده که من پیدات کنم، با چوب‌دستیت جرقه‌های قرمز به آسمون بفرست.





با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)

(آهنگ ان دریایی کارائیب پلی شود.)



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه


20. یک در


21. اسباب‌بازی



با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه


20. یک در


21. اسباب‌بازی


22. خیلی رنگارنگ




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه


20. یک در


21. اسباب‌بازی


22. خیلی رنگارنگ


23. یک چیزِ سبز




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه


20. یک در


21. اسباب‌بازی


22. خیلی رنگارنگ


23. یک چیزِ سبز


24. انتزاعی




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه


20. یک در


21. اسباب‌بازی


22. خیلی رنگارنگ


23. یک چیزِ سبز


24. انتزاعی


25. بعد از تاریکی




با

نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ ومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


1. یک چیزِ زرد


3. چراغ‌های شهر


2. آسمان صبح


۴. کفش‌ها


5. ابرها


6. ضدّنور


7. نوردهیِ طولانی


8. چای


9. عکّاسیِ ازبالابه‌پایین


10. نما از تراس


11. مات


12. کتاب‌ها


13. الگو


14. از یک زاویه‌ی باز (Low angle)


15. از یک زاویه‌ی بسته (High angle)


16. سیاه‌وسفید


17. عشق


18. بافت


19. یک گوشه


20. یک در


21. اسباب‌بازی


22. خیلی رنگارنگ


23. یک چیزِ سبز


24. انتزاعی


25. بعد از تاریکی


26. چشم‌ها


27. گل‌ها



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها