یک ترم گذشت. آیا هنوز از رشته‌م خوشحالم؟ بله! به همون اندازه‌ی روزِ اول :)

ترمِ اول چندتا هایلایتِ خیلی مهم داشت.

     1. اولیش کتابخونه‌ی دانشکده‌مون بود. اولین بار شاید کمی نا‌‌امید کننده بنظر میومد؛ قفسه‌های چوبی کتاب تا سقف نمی‌رسیدن و راهروهای بین قفسه‌ها هم اونقدر طولانی نبودن که نشه انتهای سالن رو دید. ولی خب بعد فکر کردم اینجا که هاگوارتز نیست؛ یه دانشگاهِ معمولی توی دنیای ماگل‌هاست. با اون عملکردِ درخشانت توی کنکور همینم از سرت زیاده چارلی! اولین چیزی که توی سیستم کتابخونه سرچ کردم این بود: Feynman Lectures on physics» دکمه‌ی جست‌وجو رو زدم و منتظر بودم تا با عبارت کتابی با این عنوان یافت نشد» مواجه بشم. اما نشدم! موجود بود و آدرسِ کتاب رو روی کاغذ یادداشت کردم: QC23.F4». پیدا کردنش کمی زمان برد، چون طول کشید تا با سیستم کدگذاری قفسه‌ها آشنا بشم و بفهمم که به سمتِ کدوم طرف شماره‌ها زیاد میشن و من هم نمیخواستم از آقای کتابدار کمک بگیرم چون پیدا کردن اولین کتاب تجربه‌ی مهمی بود، میخواستم خودم انجامش بدم. بالاخره پیداش کردم! چون قطعش بزرگ بود به طور افقی توی قفسه گذاشته شده بود، برای همینم دیر پیداش کردم؛ چون عطفِ کتاب به سمتِ بیرون نبود تا بتونم عنوانش رو بخونم. دو نسخه از جلدِ اولش توی قفسه‌ها بود، و یه نسخه هم از جلد دومش. پس جلد سوم کجا بود؟ قبل از اینکه اون حسِ کمال‌طلبانه‌م شروع بکنه به داد و بیداد کردن، به خودم یادآوری کردم که بفرض هم جلد سوم موجود باشه بازم در حال حاضر فرقی برام نمی‌کنه. جلد سوم درباره‌ی مکانیک کوانتومه؛ و من در بهترین حالت ترم چهارم کوانتوم دارم. الان فقط میتونستم به علائم ریاضی و نمودارهاش نگاه کنم.

با خوشحالی کتاب رو بردم پیش‌آقای کتابدار و کارت دانشجوییم رو هم بهش دادم. یه نگاهی به کارتم انداخت: ورودی‌ای؟» گفتم بله! گفت که هنوز اطلاعات ورود‌ی‌ها وارد سامانه نشده. پرسیدم خب کی وارد میشه؟» گفت احتمالا اواسط آبان!».  آر یو کیدینگ می؟ :| یک‌ ماهِ دیگه؟ 

وقتی بالاخره تونستم از کتابخونه کتاب بگیرم اونجا تبدیل شد به پناهگاهم. اوقاتِ بیکاریم بینِ قفسه‌ها چرخ میزدم، کتاب‌هایی که عنوانشون جذبم میکرد رو بیرون میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، بعد اسمشون رو توی یادداشت‌های گوشیم می‌نوشتم تا بعدا برم سراغشون. بیشتر این کتاب‌ها انگلیسین چون بخش فارسی کتابخونه بیشتر کتاب‌های درسی و رفرنس داره تا کتاب‌هایی که درباره‌ی مفاهیم علمی توضیح میدن. اونقدر اونجا چرخ زدم که عملا اکثر اوقات نیازی به جست‌جو توی کامپیوتر ندارم، میدونم کجا باید دنبال چی بگردم. در نتیجه‌ی همه‌ی این گشت و گذارها الان یه لیستِ بلندبالا از اسم کتاب‌هایی دارم که باید به مرور بخونمشون. اونقدرا هم که بنظر میرسه وقتِ زیادی ندارم!

این‌هایی که گفتم برای کتابخونه‌ی علوم بود. کتابخونه‌ی علوم فقط‌ کتاب‌های علمی و تخصصی داره. اما یه بهشتِ دیگه هم اینجا هست به اسم کتابخونه‌ی مرکزی که کتاب‌های عمومی رو داره. داستان و فلسفه و تاریخ و غیره. و یک خانوم کتابدارِ خیلی مهربون اونجا هست که از همون روزِ اول به چارلی لطف داشت و بهش اجازه داد که کتاب ببره :) گاهی اوقات هم که ظرفیت سه‌تا کتابِ کارتم پره، بهم اعتماد میکنه و اجازه میده که بدون کارت کتاب ببرم؛ و درکنارِ همه‌ی این‌ها همیشه خیلی خوش‌اخلاق و لبخند به لب هست :) 

فقط یک موردِ آزار دهنده وجود داره و اونم اینه که با توجه به کارتِ پشتِ کتاب‌ها، توی بعضی از کتاب‌هایی که من امانت میگیرم، عملا تنها کسیم که توی یک دهه‌ی اخیر اون کتاب رو امانت گرفته :| چرا باید نفر قبل از من که درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو گرفته برای سال 88 باشه؟ یعنی ده سالِ تمام دانشجو‌های فیزیکِ اینجا داشتن چیکار میکردن پس؟ آیا مشکل فقط انگلیسی بودنشه؟ اگر آره پس چرا خیلی از کتاب‌های فارسی هم همینطورن؟ چرا بیشتر از همه کتاب‌های رفرنس درسی از کتابخونه گرفته میشه؟ اینجا حتی کتابی هست که آخرین تاریخ به امانت گرفته شدنش سالِ تولد منه! وقتی همچین کتاب‌هایی رو بر میدارم غبارِ روشون رو با دستم پاک میکنم، لبم رو به صفحاتشون نزدیک می‌کنم و آروم زمزمه میکنم: دیگه تنها نیستین؛ من قراره بخونمتون.»


     2. دومین هایلایت استاد خیلی عزیزِ شیمی‌ بود؛ با اون موهای موج‌دارِ اینشتین‌وارش که از روی اون‌ها می‌شد تشخیص داد که آیا الان موقع خوبیه برای رفتن به دفترش و پرسیدنِ سوال یا نه. اگه موهاش آشفته و درهم برهم بود، یعنی به یه مشکلی برخورده و الان اصلا موقع خوبی نیست D: اما در مواقع دیگه با دیدنم لبخند می‌زد و با روی باز ازم استقبال می‌کرد. یکبار فقط رفتم دفترش و اجازه گرفتم قاب عکس‌های روی دیوارش رو ببینم. برام جالب بود که بیشتر تابلوهای توی دفتر یک استادِ شیمی، فیزیکدان‌ باشن. پلانک، شرودینگر، اورستد، فارادی، دوبروی و بقیه‌ای که یادم نمیاد. از شیمی‌دان‌ها هم فقط لاووازیه یادم مونده. شاید این همه تصویر فیزیکدان بخاطر این بود که گرایش استادمون درواقع شیمی-فیزیک بوده؛ یا شاید هم بخاطر اینکه فیزیک آنچنان تاثیری توی شیمی مدرن داشته که غیر ممکنه بشه نقشش رو نادیده گرفت. 

من سر کلاس‌ها به طورِ دیوانه‌واری سوال می‌پرسم! نه اینکه بخوام خودنمایی کنم یا وقت رو بگیرم؛ سوال می‌پرسم چون کوچکترین ابهامی رو نمیتونم تحمل کنم. همه چی باید واضح و مشخص و منطقی باشه. میگین توی هیبریداسیون الکترون برانگیخته میشه و میره تو یه اوربیتال دیگه؟ بسیار خب؛ باید بگین که انرژی لازم برای برانگیخته شدنش رو از کجا میاره. متوجه منظورم می‌شین؟ من نمیتونم یک سری گزاره‌های از پیش تعیین شده رو همینطوری بپذیرم. استاد شیمی‌مون کاملا من رو درک میکرد. سر کلاس‌هاش میتونستم خودم رو کنترل نکنم و سوال بپرسم و سر جزئیات باهاش بحث کنم. اونقدری که بعضی جاها خودم کاملا احساس میکردم که دیگه دارم گندش رو در میارم و یه ربعه که کلِ کلاسو معطل خودم کردم. مطمئن نیستم که استاد شیمی‌مون فاینمن رو میشناخت یا نه، اما چیزی که مشخصه اینه که توی شیوه‌ی تدریس از اون جمله‌ی فاینمن پیروی می‎کرد: اصول رو درس بده، نه فرمول‌ها رو!»


     3. اونقدر توی این یه ترم چای خوردم که بعید میدونم حتی یک اتمِ آهن هم توی بدنم مونده باشه :| بدونِ مادرجانی که کنترلم بکنه، خودم رو توی چای غرق کردم. بنظرم بزرگترین اکتشاف بشری نه آتش هست نه الکتریسیته، بلکه چایه!


     4. شب امتحانِ فیزیک بچه‌های مهندسی برام شب خیلی خوبی بود! من قبلا امتحان فیزیکم رو داده بود و اون موقع به شدت از دست خودم عصبانی بود. امتحانم رو خراب کرده بودم و احساسِ یه کودن رو داشتم که به زور داره خودش رو می‌چسبونه به فیزیک، درحالی که واقعا بهش تعلق نداره. این احساس بد رو داشتم، تا اینکه شب امتحان قرار شد من فصل 10 و 11 فیزیکِ هالیدی رو برای یه عده از دوستانِ هم‌خوابگاهی توضیح بدم که آخرین فصل‌های تدریس شده توی ترم اول بود و اکثرا توش مشکل داشتن. یه لیوان چایی ریختم، نگاه سریعی به جزوه‎ی خودم انداختم، آستین‌های لباسم رو تا کردم و شروع کردم به توضیح دادن. از حرکت دورانی شروع کردم، و بعد رفتم سراغ مرکز جرم و نهایتا گشتاور. اونقدر خوب و روون توضیح دادم که خودم از خودم انتظار نداشتم. بعد با خودم فکر کردم به جهنم که توی محاسبات اشتباه کردم یا زمان کم آوردم برای حل سوال؛ همین که مفاهیم رو اینقدر خوب فهمیدم کافیه! این چیز کمی نبود، من واقعا می‌دیدم کسایی رو که با مسائل کار-انرژی مشکل داشتن، چون هنوز ارتباط بین کار و انرژی رو کامل درک نکرده بودن. یا کسایی که از فصل گشتاور در حد مرگ می‌ترسیدن، چون نتونسته بودن بین این فصل و دینامیک ارتباط برقرار کنن. نیازی نبود تا دو سری فرمول حفظ کنن، فقط کافی بود کمیت‌های هم ارزِ حرکت انتقالی توی حرکتِ دورانی رو توی معادلات قبلی جایگزین کنن. اون شب جزو معدود شب‌هایی بود که از خودم راضی بودم!


     5. جلسه‌ی آخر آزمایشگاه فیزیک کاشف به عمل اومد که استادِ استادِ آزمایشگاهمون، شاگرد لویی دوبروی بوده. خودِ خودِ لویی دوبروی! اون لحظه خیلی عجیب بود، که فهمیدیم یک ترمِ تمام استادی داشتیم که با یک واسطه به یکی از بنیانگذاران فیزیک جدید می‌رسید.


    6. هایلایت آخر، یک دوستِ خیلی خوبه. یک ناجی! اوایلی که من اومدم دانشگاه توی یه بحران بودم؛ می‌ترسیدم با دور شدنم از خونه، آخرین رشته‎های اعتقاداتم هم پاره بشه، اما نشد. یک دوست به نجاتم اومد و بهم کمک کرد تا دوباره رشته‌های اعتقادیم رو محکم کنم. حتی خودش هم خبر نداره که همچین کمکی بهم کرده، ولی من کلی ازش ممنونم!



پ.ن1: همه‌ی نمره‌هام تا الان اومده. فقط  0.16 تا معدل الف شدن فاصله داشتم. یعنی فقط کافی بود که در مجموع توی امتحانات 2 نمره بیشتر می‌گرفتم. 


پ.ن2: من واقعا دنبال یه معادل فارسی مناسب برای کلمه‌ی هایلایت» گشتم ولی چیزی به ذهنم نرسید. نقطه‌ی روشن مثلا؟ 


پ.ن3: بین دو ترم فرصت خوبی پیش اومد تا بالاخره درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو بخونم. اینکه چرا زودتر نخوندمش بخاطر این بود که حس می‌کردم قبل از خوندنش بهتره یه پیش زمینه از موضوعاتش داشته باشم، و حالا که فیزیک 1 رو خوندم، فکر میکنم زمان مناسبی باشه :)



پ.ن4: شکل‌های توی بک‌گراند وبلاگ، نمودارهای فاینمن هستن که برهم‌کنش بین ذرات زیراتمی رو به صورت شماتیک نشون میدن. پشتِ هرکدوم از این شکل‌های ساده و بامزه، انبوهی از محاسبات ترسناک ریاضی وجود داره که حدود 4 سال وقت دارم خودم رو براشون آماده کنم :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها