با وجود اینکه از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کردم، اما چیزی نمی‌دیدم. داشتم فکر میکردم. توی ماشین، من تنها کسی بودم که می‌ترسیدم؛ تنها کسی بودم که با چنین مسئله‌ای درگیر بود. بابام می‌شد عمو و مادرم هم می‌شد زن عمو. برای اون‌ها فرقی نمی‌کرد، ولی برای من چرا. دارم درباره‌ی دختر عموم صحبت می‌کنم. از وقتی که به دنیا اومده بود جای خواهر کوچولوی نداشته‌م رو پر کرده بود؛ اما الان شرایط فرق کرده بود. امسال به سنِ تکلیف رسیده بود. موضوع این بود که خانواده‌ی عموم اعتقادات مذهبی نداشتند؛ دقیقا برعکسِ ما. اگر وقتی پام رو گذاشتم توی چهارچوبِ در، مثل همیشه دوان دوان می‌اومد سمتم و دست‌هاش رو باز می‌کرد تا بغلش کنم چی‌ کار باید می‌کردم؟ 


اینطوری نشد. وقتی که رسیدیم خونه‌ی عموم؛ یک شالِ صورتی رنگ انداخته بود روی سرش. دستش رو به سمتم دراز کرد؛ ولی من بجاش دستم رو براش ت دادم و با لبخند سلام کردم. کارِ خیلی سختی بود. دیگه حق گرفتنِ اون دست‌های کوچولو رو نداشتم. من تمام تلاشم رو کردم تا احساس نکنه که چیزی عوض شده. مثل همیشه کنارش نشستم و نقاشی کشیدم. خندوندمش، باهاش مار-پله بازی کردم و عروسک‌های پونی‌ش رو دیدم. میخواستم بدونه که فقط شکل رابطه‌مون عوض شده و نه ماهیتش. 


رفتیم بیرون تا بستنی بخوریم. موقع رد شدن از خیابون دستم رو گرفت. جایِ خطرناکی بود، نمیتونستم دستش رو ول کنم. اگر ماشین بهش می‌زد چی؟ وقتی از خیابون رد شدیم دست‌هام رو توی جیبِ شلوارم بردم تا دیگه نتونه اون‌ها رو بگیره. من هم دلم برای اون دست‌ها تنگ شده بود، ولی چاره‌ای نداشتم. چه چیزی می‌تونستم بهش بگم؟ اون توی دنیایِ دیگه‌ای بزرگ شده بود. مفهومی مثل نامحرم» اصلا براش تعریف نشده بود. اینطور چیزها براش عجیب بود. 


موقعِ بازی کلافه شد. گرمش شده بود و دنباله‌ی شال هم توی دست و پاش بود. شالش رو در آورد. من هم سرم رو آوردم پایین و به زمین نگاه کردم. از من پرسید نمیشه دیگه نپوشمش؟». گفتم نمیشه بپوشیش؟»؛ پرسید چرا؟». این همون موقعیتی بود که ازش وحشت داشتم. چی باید می‌گفتم؟ من اونقدری اعتقاداتم محکم نبود که بتونم برای یک‌نفر دیگه هم توضیح‌شون بدم؛ و تازه اگر چیز اشتباهی بهش می‌گفتم چی؟ اگر ذهن معصومش رو با برداشت‌های نادرست خودم پر می‌کردم چی؟ اگر باعث می‌شدم ذهنیت بدی نسبت به خدا پیدا کنه؟ نه! من چنین مسئولیت سنگینی رو قبول نمی‌کردم. فکر کردم و فکر کردم و بالاخره فهمیدم که چی باید بگم. اصلا نیازی نبود که وارد اینطور موضوعات بشم؛ جواب خیلی ساده بود. ما شاید توی دوتا دنیای مختلف بزرگ شده باشیم، ولی چیزهایی هستند که بین این دوتا دنیا، و بین همه‌ی آدم‌ها مشترک‌ هستن. همونطور که سرم پایین بود گفتم بخاطر من! چون اگر این کار رو نکنی دیگه نمی‌تونم سرم رو بیارم بالا و ببینمت». چند لحظه فکر کرد و بعد شالش رو دوباره پوشید. سرم رو بالا آوردم و بهش لبخند زدم. در جوابم لبخند زد.


من دیگه هیچوقت نمیتونم اون دست‌های کوچیک رو بگیرم؛ اما میدونم که یک روزی یک پسرِ دیگه‌ای اون‌ها رو خواهد گرفت. کسی که احتمالا خیلی بیشتر از من دوستش خواهد داشت. نمیدونم چه کسی، اما هرکسی که هست؛ امیدوارم لیاقتِ دست‌های خواهرکوچولوی ناتنی‌م رو داشته باشه.




+ آخرین هفته‌ی قبل از عید، یه بسته‌ی کوچیک مداد شمعی گرفتم و قبل از رفتن دادمش به یکی از هم‌خوابگاهی‌هام تا اونو بده به خواهرِ چهارساله‌ش. ازم پرسید این به چه مناسبتیه؟». گفتم به مناسبت اینکه من خواهر کوچولو ندارم!». این رو که گفتم گوشیش رو برداشت و عکسِ خواهرش رو بهم نشون داد :) خبر خوب‌تر اینکه تا به حال خواهرش با مداد شمعی نقاشی نکشیده بود :)


مشخصات

آخرین جستجو ها